رازِ «برون» پرده – پردهی آخر
میشود گفت که پارسایی خوب است و تقوا خوب است. میشود قصههای ازلی را تکرار کرد و همهی اسطورهها را به خط کرد. میشود. سخت نيست. گنجينهی پند و موعظه و خانهی خیالهای ازلی چندان غنی است که میتوان پردهای ساخت و نقشی کشید دلکش و دلربا. ولی آدمی چقدر به این پردهی دلفریب نزدیک میشود؟ چقدر از این نزدیکی وهم و گمان است و چقدر واقعیت؟ اصلاً واقعيت چیست؟ قصه، فقط قصهی راستی و عدالت و آزادی نيست. راست مطلق، عادل مطلق و آزاد مطلق کجاست؟ این سايهی لرزان و لغزان حقیقت کی و کجا در خورشید پرفروغ حقیقت محو میشود؟
ما در بهشت هستیم. بهشتی که مدام از آن هبوط میکنيم و هر نفس با عبور از دوزخی ديگر به آن وارد میشويم. اين تردد ما میان تقدیر دوزخ و بهشت به کدام ارادت و عنایت آويخته است؟ آدمی وقتی خلوت میکند با خود و درهای خبر را میبندند و فراغتی از غوغای خلایق و همهی تيرگیها و تباهیهاشان حاصل میکند، تازه دیوار به ديوار خودش میشود. تازه درهای این دوزخِ پر لهیب را میگشايد. و گوشهای – میان همين دوزخ – کنجی هست برای نفسی آرميدن. برای اينکه یکی دست نوازش بر سرت بکشد. برای لحظهای مرهم نهادن بر زخمی که پيوسته در رگهای جان است. يکی هست. دوستی هست. یاری هست. یا واقعی یا خیالی. يا اسطورهای یا بشری. پارهای بسته به بخت است و پارهای ديگر در گرو سخاوت سايهسار درختی پير است در تف تابستان کویر. يا در سوز زمستانی استخوانگداز.
خواستم پردهی آخر را چنین بنویسم که:
نه من از پردهی تقوا به در افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد ازدست بهشت
و راست است. راست بود. و تا بسیار نسلها که پس از ما بيایند، راست است. اما یک نوید است که هنوز هر بار خواندناش پردهی اشکی برابر دیدگانام میکشد. نوید اعتماد. نويد ایمان و چو بيد بر سرِ همين ایمان لرزيدن:
به جانِ دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد
[پردهنويسی] | کلیدواژهها:
حالا که دیگر به روزهای آخر رسیدیم، ماه رمضان را میگویم، جا دارد که به خاطر این ربنا و اذان که همراه افطارهای غربت بود تشکر کنم. دست مریزاد و دمتان گرم و سرتان خوس باد.
————————-
ممنونم. زنده باشيد.
و چه زیباست که ما گاهی که میخوایم “دیوار به دیوار خودمون بشیم و نفسی بیارامیم” اول از خوندن مطالب ملکوت شروع می کنیم
ممنون آقای محمد پور خیلی ممنون
———————–
مرحمت دارید.
د. م
سلام
باز هم ممنون از نوشتۀ پر معنا و زیبایتان.
با هر دو دوست دیگری که نظر داده اند (فلورا و sarbehava) کاملاً هم صدا هستم و مسرور از آنکه در این گوشه از دنیای مجازی همدلانی را گرد هم می بینم که می توانم خودم را در جمع آنها غریبه ندانم (حتی بدون آنکه آنها را یک بار هم دیده باشم یا مستقیماً با آنها تماس داشته باشم). از این بابت هم از شما تشکر می کنم که با نوشتار دل نشینتان این عزیزان را به هم انس می دهید.
مدتی است که زمزمۀ لحظات تنهایی ام این ابیات زیبا از معینی کرمانشاهی است که در اینجا به همه شما پاکدلان تقدیم می کنم- تاچه قبول افتد!
جای آن دارد كه چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخنها
نكته ها از انجمنها
بشنو ای سنگ بیابان
بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اكنون
با شما دمسازم اكنون
شمع خود سوزی چو من در میان انجمن
گاهی اگر آهی كشد دلها بسوزد
یك چنین آتش به جان
مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود
تنها بسوزد
من یكی مجنون دیگر
در پی لیلای خویشم
عاشق این شور و حالِ عشق بی پروای خویشم
تا به سویش ره سپارم
سر زمستی بر ندارم
من پریشان حال و دل خوش
با همین دنیای خویشم
عید سعید فطر را هم به شما تبریک می گویم.
همواره شاد و سربلند باشید
و ما توفیقی الا بالله
با اجازه از آقای محمدپور غزلی رو اینجا مینویسم که تفالیست بر دیوان “شاه نعمت اله ولی” به مناسبت عید فطر
تقدیم به همه ی رهروان کوی دوست:
ما خاک راه را بنظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشه چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد و خرمیم
بنگر که در سراچه معنا چه ها کنیم
رندان لا ابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
مو ج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و در دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
ما را نفس چو از دم عشق است لا جرم
بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم
برای من زیباییش از ین جهت بود که نقطه ی مقابل غزل حافظه(آنانکه خاک را بنظر کیمیا کنند…)