از گوشه‌ای برون آ، ای کوکبِ‌ هدایت!

هیچ اتفاقی نیفتاده است. همه چیز عادی است. همه چیز آرام است. هر چه هست تقصیر این سید  خوابگرد است که ما را پاک به هم می‌ریزد! امروز از صبح دارم فکر می‌کنم که چطور می‌شود آدم دست‌اش برای خودش رو شود؟ یعنی به عبارتی چطور می‌شود آدم به خودش بگوید با همه پلاس با ما هم پلاس؟ چطور می‌شود آدم به خودش پوزخند بزند و بگوید خام‌ات نمی‌شوم؟

آدم مگر در طول روز چقدر باید ضعف و ناتوانی خودش را به یاد خودش بیاورد؟ وقتی همه چیز به مویی بند است، واقعاً از ما چه کاری ساخته است؟ این‌ها را که می‌نویسم همین‌جور مثل موج می‌برند و می‌آورندم. واقعاً چه می‌شود کرد وقتی که «حُسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدی است»؟ یعنی اگر رندی کنی و بگویی همه چیز حواله به رحمتِ او یا رها کنی خود را به عنایت، باز هم معلوم نیست چه می‌شود. زاهدی هم که تکلیف‌اش روشن است؛ از همان قدم اول محاسبه است و بده-بستان! میانِ این خیلِ بازنده‌ی خوش‌خیال که وهم برشان داشته عاقبت به خیر هستند (یا می‌شوند)، آدم چه می‌تواند بکند یا بگوید؟

افتاده‌ایم میانه‌ی راهی که قدم به قدم حرامی و راهزن دارد. این‌ها اصلاً بماند؛ افتاده‌ایم میانه‌ی غوغایی که در آن از همه سو تیر فتنه می‌بارد؛ «فتنه» به دقیق‌ترین و عام‌ترین وجه‌اش! آن وقت تو بی سلاحی و تهی‌دست. شاید تنها سلاحی که مانده دعاست (حالا کو تا ایمان؟). با خود می‌گویم که:
 از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان
باشد کزان میانه، یکی کارگر شود
کارگر شود که چه؟ که رها شوی! که خلاص شوی از این بیابان! که بیاسایی و چشم بربندی! ولی مگر می‌شود، لامصب! اما ما که همه چیزمان به همین مو بند است، دستاویز دیگری نداریم جز همین «تیر دعا» یعنی تنها اسلحه‌ی مطئمنی که باقی مانده است و هیچ اگر نباشد، نمِ اشکی به آدم می‌دهد. می‌خوانم با خودم که:

در رهِ نفس کزو سینه‌ی ما بتکده شد
تیر آهی بگشاییم و غزایی بکنیم

و بله، بتکده‌ای داریم رنگارنگ و از همه سو اصنام به ستیز توحید رفته‌اند! باز هم قصه، قصه‌ی نبرد است و جهاد! باز هم باید تیری انداخت؛ تیرِ آهی افکند و شمشیر دعایی برکشید. ولی این‌ها که همه‌اش شد جنگ و خشم و خون! این سوتر، دلی افتاده است پاره‌پاره: «هر پاره از دلِ من و از غصه، قصه‌ای». می‌گویم که:

ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم
غم هجرانِ تو را چاره ز جایی بکنیم
دلِ بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیب‌اش به سر آریم و دوایی بکنیم!

تاریک‌جایی است. کوکبِ هدایتی باید. نفس گرمی باید. شوری باید و سودایی. آتشِ افروخته‌ای می‌خواهد؛ از همان‌ها که می‌گویند:
از آن به دیر مغان‌ام عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دلِ ماست!

حالا… ما را باش! شعر می‌‌خوانیم. چیز می‌نویسیم. هذیان می‌گوییم و از پیش چشم‌مان تیر فتنه مقابل رو می‌آید. پیشانی‌ات هدف شده است و تو لبخند می‌زنی. الآن مغزت شکافته می‌شود و تو چهره‌ات گشاده است. موسیقی گوش می‌دهی و تبسم بر لب داری. سر تکان می‌دهی و می‌خوانی:
بیا ای ساقی! ز هجرت گله دارم!…

فتنه بر می‌خیزد و می‌نشیند. فتنه در هوا جاری است. در رگ‌هات مثل خون می‌دود. «و نحن اقرب الیه من حبل الورید» برای‌ات می‌‌خوانند و تو این فتنه را می‌چشی و زندگی می‌کنی. و همین فتنه است که نمی‌دانی عاقبت چی‌ست؟ بلای جان است یا مایه‌ی دو جهان؟! یک چیز هست که آدم را آرام می‌کند: فکر وفا و خیال آن عهد و پیمان؛ سودای همین تقربی که گاه و بی‌گاه دست می‌دهد. همین که بتوانی بعد هر چند وقتی زمزمه کنی که:
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
نیست در عالم ز هجران تلخ‌تر
هر چه خواهی کن و لیکن آن مکن
شمع و جمع خویش را بر هم مزن
قصد این مستان و این بستان مکن
بر درختی کآشیان مرغِ تست
شاخ مشکن! مرغ را پران مکن!

و ما همچنان غوطه‌ور در زمان می‌رویم جلو. وضع همان است. آرام است همه چیز. آرامش عجیبی که انگار نه انگار در عین بلا معلقی میانه‌ی سنگ‌باران فتنه! حال ما خوب است. حال من خوب است. فتنه در جریان است. روزگار هم‌زیستی ما و فتنه است. تیغ اما هنوز هست؛ خوب هم هست: «سر تا به قدم تیغِ دعاییم و تو غافل…».

پ. ن. نامفهوم بود؟ بی‌ربط بود؟ عجیب و غریب بود؟ معلوم است!‌ خودم هم نمی‌دانم دقیقاً چی‌ست. این قدر می‌دانم که وصفِ یک حال است که تا گرفتارش نشده باشی، در نمی‌یابی! باید خورده باشی. سیلی خورده باشی بدجور. سنگین. چنان که وقتی روی صورت‌ات فرود می‌آید مغزت زنگ بزند. سیلی‌نخورده‌ها چه می‌دانند حالِ آن‌ها را که سیلی‌خورشان مَلَس است؟

بایگانی