جهان و کارِ جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق!
اما این نکات هستیشناسانه، که هم هستی و وجودِ شخصی و فردی ما را به ما میشناسانند و هم جهان را برای ما معنا میکنند، هیچ پیامد عملی ندارند؟ هیچ کدام از اینها زمینهساز تعطیل مسئولیت و ترک عمل نمیشوند؟ خوب وقتی قرار است بگذاری و بروی و با هیچ کس خو نکنی و یقین کنی (یقین یعنی چه؟) که: «کف دریاست صورتهای عالم»، دیگر این «ده روزه مهرِ گردون، افسانه است و افسون». میماند فقط «نیکی به جای یاران»! چرا نیکی؟ چون به ایمانی و امیدی متصل است. آیا نیکی کردنِ ما (به معنای وسیع و اعم نیکی) به این داعیه نیست که نیکی ببینیم؟ همان نیکی کردن ما هم از سر خودخواهی نیست؟ نیکی نمیکنیم برای بقا؟ اینها همه مسأله است. همه پرسش است. ذهن و زبان آدمی را هم شکل میدهد. زندگی آدمی را رنگ میزند. مرگ-محور شدن، کار سادهای نیست. مرگ-اندیش شدن، جهت زیستن آدمی را تغییر میدهد. مرگ-اندیش اگر شدی، دیگر خیلی کارها را نمیکنی (و خیلی کارها را هم میکنی). مرگ-اندیش اگر شدی، خیلی حرفها را نمیزنی و خیلی خیالها از خاطرت هم نمیگذرند و اگر هم بگذرند مهارشان میکنی. اما، امان از قضای بد. تو کجایی «ای پس از سوء القضا حُسن القضا»؟ کجایی که تلخی پیوسته و مدام لحظات حیات را با تو شیرین میتوان کرد؟
هر چه هست، این نکات هستیشناسانه، اسباب اسقاط تکلیف نمیشود. برای من نمیشود، شاید برای دیگری شد. زندگی کوتاهتر از آن است که گمان میبریم. سرعتِ عبور لحظات و دقایق را به نحو تراژیکی دارم حس میکنم. انگار سوار اتوبوسی باشی و همهی درختها و جادهها، کوهها و جنگلها از کنارت به سرعت عبور کنند و دور شوند (یا این تویی که داری عبور میکنی و دور میشوی؟)، همهی هستی به سرعت دارد میگذرد. چند روزی است، چندین روز است، که فکر میکنم لذت بردن یعنی چه؟ آدمی از چه شاد میشود؟ مردم، بیرونیها، و هر کسی جز خودت، چطور میتوانند بفهمند که تو لذت میبری یا نه؟ درد داری یا نه؟ تو ناکامی کشیدهای و میکشی یا نه؟ تو تلخی دیدهای یا نه؟ آسان نیست. فهمیدناش آسان نیست. هر کسی تلخی خودش را با تلخی تو قیاس میکند. اگر تو تلخی او را نداشته باشی، لاجرم شیرینکامی! اگر تو هم تلخی او را داشته باشی، ناگزیر مصیبتدیدهای و تلخی! منطق عمومی ظاهراً این است. بگذریم. قصه، همان قصهی تنهایی است با ابعاد عظیماش. حافظ را مرور میکنم در ذهنام:
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز!
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمات چون دُر حدیثی گر توانی داشت گوش
با دلِ خونین لبِ خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
همینجور میخوانم:
وقت را غنمیت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان، یک دم است، تا دانی!
این دو روزه را که اینجا میهمانی و هستی، چطور میگذرانی؟ به نرمی یا درشتی؟ به آزار دیدن و آزار دادن یا با راحت رساندن و سعهی صدر؟ «رنجِ خود و راحتِ یاران طلب / سایهی خورشید سواران طلب»؟ مگر همه مسیح میشوند؟ ساده است فکر کنیم، گمان کنیم و به خودمان تلقین کنیم که ما رنج میکشیم و دیگران راحت. همه رنج میکشند. خیالبافی است (یا خوشخیالی) اگر فکر کنیم دیگران راحتتر از ما هستند. همین نکته خود تسکینی هست برای بیکرانگی رنج و تنهایی ما. قصه همین چند بیت سایهی نازنین است:
آنکه مست و آمد و دستی به دلِ ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنهای بر در این خانهی تنها زد و رفت
آخرِ قصهی همه چیز و همه کس، همین «رفتن» است. دیر یا زود میرسد؛ از این محله به آن محله؛ از این شهر به آن شهر؛ از این کشور به آن کشور؛ و از دار فنا به دیار بقا (یا شاید هم از روی خاک به زیر خاک!). مهم این است که بتوانی میان این همه تلخی شیرین بمانی. سخت است. کار هر کسی نیست.
مطلب مرتبطی یافت نشد.