عظیمترین دشمنِ آدمی، خودِ اوست؛ بزرگترین تهدیدی که متوجه اوست، از جانبِ درون است نه از برون. در قیاس با آنچه که خودِ آدمی میتواند بر سرش بیاورد، هیچ دشمنی این اندازه توانا نیست. این نکتهی سلوکی چیزی است که به تجربه حاصل میشود و البته به تعلیم و در معرض نَفَسِ حکیمان و صاحبدلان قرار گرفتن.
این معنا را، حافظ به شیوهای حکیمانه و رندانه تصویر کرده است:
به میپرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقشِ خود پرستیدن
حافظ به یک کرشمه، چند کار را برآورده است: میان خود و زاهدان متشرع مرز میکشد: آنچه اسباب رستگاری است، تشرع نیست. این پوستی است بر مغز گوهر بشریتِ آدمی. آدمی به آسانی گرفتارِ خویشتنپرستی و خود-شیفتگی میشود و از آن آسانتر برای خود-شیفتگی خود توضیح و توجیه پیدا میکند: کارِ آدمی، خودآرایی و خویشتنفریبی است. آدمی عیوب خود را نمیبیند و نمیخواهد ببیند و هنگامی هم که عیوب را ببیند، به دشواری آنها را میپذیرد مگر اینکه از این بند رهیده باشد: نقشِ خود را بر آب زده باشد و نقشِ خود پرستیدن را خراب کرده باشد.
از همین روست که همو میگوید که:
گر خود بتی ببینی، مشغولِ کارِ او شو
هر قبلهای که بینی بهتر ز خودپرستی
مولوی، معلموار و مشفقانه این ستایشدوستی آدمی را آفتی مهلک تشخیص میداد:
هر که بستاید تو را، دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آدمی هنگام ستایش شنیدن و تأیید دیدن، احساس امنیت میکند؛ غریزه به او میگوید که از جانب آنکه او را ستایش میکند، خطری متوجهاش نخواهد بود (هر چند غریزه در اینجا هم مآلاندیش نیست). آدمی وقتی احساس کند مورد نقد واقع میشود و طرف مقابلاش (دوست، دشمن، همنشین و همراه) هیچ وقت او را دربست و مطلق مؤید و مصدَّق نمیداند، با احتیاط و محافظهکاری به او نزدیک میشود. همین احتیاط، زمینهساز آفت هم میشود: هراس داشتن از منتقد و معترض باعث میشود او نتواند خود را از بیرون تماشا کند؛ یا هر چه از خود ببیند، خوبی خواهد بود. درست است که آدمی، خود به لغزشها و خطاهای خود واقف است. اما همیشه خوبیها و فضایلی هم هستند که خود حجاب میشوند. یعنی مشکل فقط در این نیست که آدمی عیوب خود را نمیتواند ببیند، بلکه لغزشگاه خطرناکتر آنجاست که آدمی در حصار فضیلتها هم گاهی محبوس میشود و از فضیلتها رذیلت میسازد. علم، اسباب پرواز آدمی است اما چیزی هست که متصل به علم است و اسباب سقوط آدمی هم میشود:
به عُجبِ علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
هنر هم از همین جنس است. هنر فضیلت است:
روندگان طریقت به نیمجو نخرند
قبای اطلس آنکس که از هنر عاریست
اما هنرمندی هم درجات دارد و هم انواع و آفات. عاشقی خود هنر است:
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیبِ بیهنری
بیعشقی، بیهنری است و عیب است. عاشقی خود هنر است. اما در عاشقی هم حرمان هست و بسیاری از هنرها اسباب حرمان میشوند:
عشق میورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
حافظ در شریف بودنِ هنرِ عشق تردیدی ندارد؛ اما مراقب است که عاشقی هم طریقی خطرناک است و ممکن است از این طریق هم آدمی به مقصود نرسد.
آدمی اگر از شرِ خویشتن برهد، از عظیمترین دشمنِ خود رهیده است. همین مضمون را سایه به ظرافت و هنرمندی تصویر کرده است:
این حکایت با که گویم؟ دوست با من دشمن است
ماجرا با دوست دارم ورنه دشمن دشمن است
تن درونِ پیرهن مار است اندر آستین
وای بر من کز گریبان تا به دامن دشمن است
مطلب مرتبطی یافت نشد.