مراد از هستی، نه کفر است و نه دین. مراد، خودِ آدمی است. این سخن را میشود به هزار زبان و بیان گفت و نوشت و شرح داد و هنوز قصه ناتمام خواهد ماند. ادبیات کلاسیک عارفانهی ما مشحون است از همین نکته. حتی در زبان قرآن هم که متنی است بنا به تعریف «دینی» همین مضمون به شکلی آمده است و البته با ابزار تفسیر و بل تأویل میشود همین مضمون را در آن جستوجو کرد. این مضمون، اختصاص به قرآن هم ندارد. در سایر متون «مقدس» و دینی هم میتوان همین نشانهها را یافت. همینکه میگوید: «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» که اینها را جز برای عبادت نیافریدم و عارفان گفتهاند که «ای لیعرفون». یعنی مقصود شناخت بود و بس. همین اشارهی «شناخت» متعلقهای مختلفی میگیرد. باز آمده است که: من عرف نفسه فقد عرف ربه. شاید یکی از تکاندهندهترین نکتهها در همین تعبیر است که هر که خویشتن را شناخت، خدای خود را شناخته است.
از مقصود دور نیفتم. مراد از هستی، همین آدمی است. شناختِ همین آدمی. همین است که شاعر رند ما میگوید که «عاشق شو ار نه روزی کارِ جهان سر آید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی». عشق آدمی را به خودش میشناساند. عشق، آیینهی معرفت و شناخت است. عشق، آیینه است. یار هم آینهگی میکند، عاشق را. برای رسیدن به این معنا، هم کفر مانع است و هم دین. باید جایی نشست بالاتر از اینها. آفتِ رهرو، «یقین» است. وقتی یقین کردی، از تلاطم میافتی. وقتی یقین پیدا کردی که به لب و مغز حقیقت دست یافتهای (چه این حقیقت دینی باشد و چه حقیقتی کافرانه)، همانجاست که خواهی گندید. راه رفتن، یعنی توقف نکردن در یقین (دینی باشد یا غیردینی). این یقین، آن مضمون دوردست و آن بلند نورانی و آن «شکوفهزارِ انفجارِ نور» است که تنها بر کرانهی افق هستی بایدش دید. یقینی که در چنگ باشد، یقین نیست: مرید همتِ آن رهروم که پا نگذاشت / به جادهای که در او کوه و دشت و دریا نیست.
و سالهای درازی است که فکر میکنم این قصیدهی نهنگآسا و تازیانهوار سنایی مضموناش همین نکته است و بس: در یقین منزل نباید کردن، بلکه در کفر و ایمان هم. میگوید:
مکن در جسم و جان منزل، که این دون و است و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه، نه اینجا باش و نه آنجا
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرفِ نهنگ آسا
و در این قصیده، البته بیتهای فراوانی هست با درجات مختلفی از درخشش و زیبایی. اما یک خط مشترک در این قصیده و پارهای دیگر از قصیدهها و غزلیات سنایی هست و آن تلاطمی غریب است. این جانِ ناآرام است که سر به هیچ چیز فرود نمیآورد: نه مرید دین میشود و نه مرید کفر. قدمی بلندتر و بالاتر از اینها بر میدارد…
تا نهادی گنجِ رازِ عشقِ خود در خاکِ ما
قدسیان را ملتمس تشریف انسان گشتن است
بس است تا همینجا.
مطلب مرتبطی یافت نشد.