چه می‌گویم؟

منِ بی‌زبانِ عاری از خرد و فرزانگی، زبانی جز حدیثِ عشق و «حکایتِ مهر و وفا» نمی‌شناسم. پس اگرم بپرسند که چه سر داری یا سرِ که داری، بدیهی است که پاسخم چیست:
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم در باخته در پایی!
تمامِ آنچه گفته‌ام و می‌گویم همین است و بس. اینکه مردم چگونه می‌فهمندش حکایت دیگری است. و این زبان‌آوریِ خالی از بلاغت و سیاستِ مرا عنانِ و افساری نیست. آنچه که به اختیار نمی‌آید، تدبیر و مصلحت را نشاید. پس:
بود که یار نرنجد ز ما به خُلقِ کریم / که از سؤال ملولیم و از جواب خجل
همین و بس. پس در پای این شکسته‌پا اگر کمتر بپیچند، دور از خرد نیست. طرفه این است که منِ رمیده‌دل در میان صاحب سیبستان و کاتب کتابچه از سویی متهم به عرفان‌ستیزی‌ام و از سوی مطعونم به سببِ شیفتگی و دلدادگی‌ام به شعر و حکایتِ عشق. باری، چنان که حضرت دوست امروز خواند:
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شکر که یاران شهر بی‌گنهد
همگنان وبلاگیه‌ی من، المنه لله، که مبرا از این آفتِ عافیت‌سوز و رها از این قیدِ خردگدازند، حداقل چنین می‌نمایند، اگر چه در باطن هیچ‌یک چنین نیستند و هر یکی را سودایی دگر به سر است:
صوفیان جمله حریف‌اند و نظرباز ولی
زین میان حافظِ دلسوخته بدنام افتاد!

بایگانی