از روزِ ازل الآن داشتم

از روزِ ازل
الآن داشتم یادداشت‌های سعید (فلّ‌سفه) رو درباره‌ی اولین گفت‌وگوی تلفنی‌مون می‌خوندم [همون اولین مطلب توی صفحه‌اس با عنوانِ دوست]، یاد این شعر اقبال لاهوری افتادم که گفته بود:
تو کیستی؟ ز کجایی که آسمانِ کبود / هزار چشم به راه تو از ستاره گشود؟
پیغمبر بازی نمی‌خوام از خودم در بیارم. پیش‌بینی‌های غیب‌گویانه کارِ من نیست؛ یعنی دیگه دوره‌اش برای من سپری شده. یه روزگاری توی یه جمعی از دوستان، چندین سالِ پیش، به اقتضای محیطی که توش بودم و نوعِ افرادی که با این مقولات برخورد داشتند، همه‌مون شده بودیم یه چیزایی تو مایه‌های نوستراداموس و بعضی وقتا حتی تعبیر آینده جهان در ید با کفایت ماها بود یعنی یه جورایی پیش‌بینی‌های معرفتی می‌کردیم. البته، ماهیتاً و عقلاً شاید چندان ایرادی به این نحوه کار وارد نبود چون الآن هم من همون روش‌ها رو دارم با این تفاوت که اون محدودیت‌های پیشین رو نداره و به اندازه اون سال‌ها قالبی و تعریف شده توی یه سری چیزای مشخص نیست. شاید چیزی که می‌نویسم یه خورده مبهم و گیج کننده باشه ولی اونایی که با من توی این ماجرا بودن کل جزییات رو می‌دونم و از تئوری‌های من در نقدِ اون شیوه‌ی قبلی آگاه‌اند. خلاصه، نتیجه‌ای که می‌خوام بگیرم اینه که بعد از چند سال تجربه‌ی اون جوری و نقدِ اون روش‌های پیشین، یاد گرفتم که زیاد هیجان‌زده و احساساتی رفتار نکنم و نه پای کارنامه‌ی کسی صد در صد مهرِ تأیید و تصویب بزنم و نه تنگ‌نظرانه طرف رو شقی و اصلاح‌ناپذیر معرفی کنم و بگم این حکم از ازل بر سرِ او رفته بود! ولی به خودم گاهی اوقات حق می‌دم و انصاف هم همینه که بعدِ اون تجربه‌ها، وقتی با کسی مواجه می‌شم که عشق رو درک می‌کنه، معرفت و حکمت می‌دونه یعنی چی و در عین حال به افراط و تفریط نمی‌افته و جانبِ خرد رو چنان که باید نگه می‌داره، کلی ذوق می‌کنم. دلیلش اینه که من اینجور آدما رو چه در ایران و چه در اینجا کم پیدا می‌کنم و وقتی پیدا می‌کنم سعی می‌کنم حفظشون کنم. سعید از این قبیل آدماس واسه من. اگر چه کلی با بلندنظری، بی‌دانشیِ این محکم جاهلِ روزگار رو فضیلت و فرهیختگی قلمداد کرده و منِ گیج و گنگ رو «با سوادتر» از خودش شمرده، شناخت من از اون بخشی از روی سایتش بوده و کارهای علمی‌اش که دغدغه‌های فکریشو نشون می‌ده. حکایت دوستِ مشترکمون هم که جای خودشو داره.
نمی‌خوام حرف درشت و گزنده‌ای بزنم ولی مشیِ سخت‌گیرانه‌ای که پیدا کردم (بنا به تجربه‌هایی که با بعضی هنرمندا، شاعرا و سایر آدما داشتم)، بهم یاد داده که توی رفتار اینها هم بعضی وقتا متّه به خشخاش بذارم مگر اینکه رابطه دائر بر عشق باشه و یه سرسپردگیِ محض و مطلقی برقرار باشه که من این رابطه رو فقط با معشوقم دارم نه به هیچکس دیگه. سعید خوشبختانه بنا به چیزی که عقلِ ناقص من می‌گه از اون تیپ آدما نیس و من از این خیلی خوشحالم.
به خط و خالِ گدایان مده خزینه‌ی دل / به دستِ شاه‌وشی ده که محترم دارد
همین که سعید از هوادارنِ کوی جانانه، کفایت می‌کنه که خاطرش خواستنی باشه.

بایگانی