ربطِ دوست داشتن و ازدواج!
خوب طبیعیه که چند تا حالت بیشتر وجود نداره: آدم یا عاشق کسی هست و همسرش نیست. یا همسرش هست و عاشقش نیست. یا هم همسرشه و هم عاشقشه یا نه همسرشه نه عاشقشه! اگه حالت دیگهای هم هست به من بگین! من فکر میکنم منطقاً هیچ ربط درونی، ماهوی و ارگانیک بین ازدواج و دوست داشتن وجود نداره. ممکنه کسایی باشن (که زیاد هم هستن) ازدواج کرده باشن و عاشق هم بوده باشن. بر عکسش هم زیاده. یعنی طرف عشقش با ازدواج تموم شده! قبلش کلی هارت و پورت و من آنم که رستم بود پهلوان. تا خرِ طرف از پل میگذره، همه چیز تمومه! اما این که بعضیا (بعضی از فمینیستا) میخوان از زیر «یوغِ ازدواج» در بیان و آزادی پایمال شدهشونو پس از طی سالیان و قرون دراز استیفا کنن، به نظر من از اون حرفایی که باید توی بازارِ مکاره تبلیغات غرب پیداش کرد! فراموش نکنیم که یه طایفهای از مردا هم هستن که میخوان از یوغ زندگی خانوادگی خلاص بشن و راحت لذتشونو ببرن. این طرف قضیه هم هست. اما هر چی بیشتر فکر میکنم ربطِ منطقی بین ازدواج و مرگِ عشق نمیبینم. شاید به لحاظ تاریخی، خیلی شواهد زیادی داشته باشیم، چون عموماً جوامع بشری مردسالار بودن. ولی عقلاً آیا میشه این نتیجه رو گرفت؟
حسابشو بکنین که واقعاً اگه دنیا اونقدر خر تو خر باشه و امور عالم تحقق ناپذیر، وضع دنیا چی میشه. ارزش و حقیقت دیگه چه معنایی داره؟ به نظر شما اگه توی این مثال ساده (میشه مثالای دیگهای هم راجع به ارزشای دیگهای غیرِ عشق زد)، اصلاً عشقِ مبتنی بر ازدواج تحققناپذیر و ممتنع باشه، به نظر شما چرا باید مردا و زنای کره زمین رو به هرزگی و روسبیگری نیارن؟ مگه زندگی رو ساختن واسهی رنج مطلق؟ امروز داشتم وبلاگِ عرایض رو میدیدم. اون هم یه چیز مشابهی رو نوشته بود. ایدهی نوشتن این مطلب از اونجا به ذهنم اومد.
شما این مطلب دیگه رو هم که شاید قبلاً یه اشارهای بهش کرده باشم از مجله سیاه و سپید ببینین: اندوه زن بودن. فضای کلی مطلب آیدا آریان دقیقاً احوال کسی است که از جنگ میاد. هر چه به سرش اومده ظلمه و تضییعِ حقوق. به هر دلیلی با چهرهی دیگهای از مرد و مردانگی مواجه نشده (درست آن سوی دیوار تصورات مشابهی از زنان در ذهن مردان موجوده؛ واقع بین باشیم!). یه مثال دیگه بزنم که مشابه ژنریک همین ماجراست. تئوریهای بنلادن دربارهی اسلام! اگه کسی با نوعِ دیگری از اسلام مواجه نشده باشه و همهی عمرش اسلام رو ایدئولوژیک دیده و شنیده باشه، چرا باید بگه اسلامی هم وجود داره که اهل صلح، مدارا، نفیِ خشونت، اخلاق، معرفت و پاکی باشه؟ این مثالو راجع به هر چیزی میشه زد. سعدی شعری داره که میگه:
ندیدستی که گاوی در علفزار / بیالاید همه گاوانِ ده را
چو از قومی یکی بیدانشی کرد / نه کِه را منزل ماند نه مِِه را!
ولی آیا اخلاقاً درسته که خطای یه نفر یا یه جمع رو به پای نوع نوشت؟ اگر مثلاً در ایران روسبی زیاد باشه، آیا باید بگیم همهی زنا روسبیان؟ چیزی که میخوام بگم اینه که توی غالبِ اینجور بحثا چیزی که هیچ وقت در نظر گرفته نمیشه مبنای منطقیِ صحیحه و چیزی که موج میزنه غلیان عواطف و احساساته. یه زمانی مینا یه چیزی رو از غاده السمان برام فرستاده بود که من هم جوابی براش نوشتم که هر دوی اینا روی وبلاگم هست(در بند کردنِ رنگین کمان). اون هم مسأله مشابهی رو مطرح میکرد که عشق برای زن، دام بود؛ ابزار تصاحب شدن بود. بهانهای بود برای تهیکردن زن از وجود و هستیاش. بیاین منصف باشیم. ما همهمون از زن گرفته تا مرد، انسانیم و اختیاری هم در زن یا مرد زاده شدنمون نداشتیم. اگه توی روزگار ما اخلاق و حس مسئولیت جمعی داشتن کمرنگ شده، اگه شأن بشریتِ ما داره لگدمال میشه اون هم به بهانههای دلفریبِ بشردوستی و مدرنیته، آیا تقصیر کیه این همه بیداد؟ باز حرف اقبال یادم میاد که گفت:
از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگ
عقل تا بال گشودست گرفتارتر است
عجب آن نیست که اعجازِ مسیحا داری
عجب آن است که بیمارِ تو بیمارتر است!
مطلب مرتبطی یافت نشد.