چه باعث میشود آدم بنویسد یا ننویسد؟ واقعاً آیا چنان که حامد گفته است «رخوت» در وبلاگستان حاکم است؟ من اینجور فکر نمیکنم. دست بر قضا، در میان وبلاگهای ملکوت، نویسندهی سیبستان از همه پرکارتر بوده است. خودم اما مدتهاست که دیگر به سبک و سیاق پیشین نه مینویسم. وبلاگ من از یک مقطع زمانی به این سو پاک زیر و رو شده است. پیشترها برای نوشتن، زیاد با خودم سبک و سنگین نمیکردم که بنویسم یا ننویسم؟ از خودم نمیپرسیدم آیا فلانی از نوشتهی من ممکن است خوشاش بیاید یا نه؟ دلیلاش هم البته این بود که وبلاگام را خانهی شخصی و مجازی خودم میدانستم که به نوعی دیگر دارم در آن زندگی خود را در کمال فردیت اما در ساحت دیگری ادامه میدهم. امروز هم تلقی من از وبلاگ چندان فرق نکرده است. تنها ملاحظاتام بیشتر شده است. شاید یکی از دلایلاش این است که آدم وقتی ازدواج میکند محتاطتر میشود و حسابگرتر. حالا علاوه بر مردم باید فکر کنی شریک زندگیات دربارهی اینها که تو مینویسی و شاید پارهای اوقات فقط سهو القلم است چه فکر میکند. یک دلیل بزرگاش هم البته گرفتاری است و غم نان و این حرفها. شاید اگر وقت فراختری میداشتم و دست آرزو به این اندازه از دامن تمنا کوتاه نبود، چنان که دلخواه من است مینوشتم هر روز.
اما نوشتن برای من نوعی خود درمانگری است، اما نه هر نوشتنی. نوع نوشتار شستهرفتهی عالمانه و تحلیلگرانهی اهل فضل مقصود من نیست. نوشتن یک جور وسوسه است. یک بار دیگر شاید نوشته باشم که آتش این نوع نوشتن را عین القضات با آن سخنان سوزناک و تازیانهوارش به جان من انداخت. نوشتنی که لایهای از سلوک روحی است. این سلوک البته شرایط مساعد هم میخواهد که فقط میتوان «نقد وقت» نامیدش. هنوز هم آیا میتوان از عاشقی نوشت؟ آری میشود ولی قطعاً نوعاش فرق کرده است. دغدغههای آدم وقتی فرق کند، نوع نوشتناش هم عوض میشود. اینها که میگویم به این معنا نیست که حرفهای حامد لزوماً بیراه است. برای من کمکاری در نوشتن یا پرکاری دلایلی دیگر دارد. وبلاگ هم به آن شیوهای که حسین درخشان «پدر»اش شده است دیگر پاک لوث شده است. قطعاً وبلاگ را چنان نمیبینم که حسین درخشان میبیند. وبلاگنویسی برای آدمها یک شغل تمام وقت نیست. در نتیجه، بلاگیدن یک آدم بستگی مستقیم به حال و هوای روحی آن آدم دارد و نیازی که به نوشتن حس میکند. گاهی اوقات با همین نوشتن آدم با کسی حرف میزند. پیامهایی را میفرستد که جور دیگری نمیشد بیانشان کرد. گاهی اوقات نوشتهی وبلاگ میتواند یک جملهی کوتاه چند کلمهای باشد اما تکاندهنده و گیرا. بارها با خودم گفتهام هر وقت سفر میروم یادداشتهای کوتاهی از سفرم مینویسم. اما در هیچ کدام از سفرهایی که در این یک سال اخیر داشتهام، در حین سفر یا بعدش اصلاً دل و دماغ نوشتن نداشتهام با وجود این که خیلی چیزها برای نوشتن بوده است. سفر یک روزهای که به کپنهاک داشتم با وجود کوتاهیاش حرف زیاد داشت برای نوشتن، اما مصادف با شرایطی شده بودن که فرصت تایپ کردن دو کلمه هم نبود و نوشتن خود عقوبتی بود.
وبلاگ نوشتن، علی الخصوص از نوعی که زمانی من در ملکوت مینوشتم و هنوز هم گاهی اوقات این آتش زیر خاکستر بلند میشود، تنها «بندهی وقت» است و زاییدهی لحظههای بیتابی. این نوع وبلاگنویسی، نوعی شاعری است، نوعی الهام و مکاشفه است. یک جور شهود است که آدم نفساش را برهنه کند و از بیرون نگاهاش کند، بعد چیز بنویسد دربارهاش. نمیدانم اصلاً اینها را باید مینوشتم یا نه. ولی اگر نمینوشتم دیوانه میشدم. یعنی یکی بیخ گلویام را گرفته بود که بنویس. گاهی اوقات آدم با دوستی سخنی لطیف میگوید و کلامی از مهر و معرفت میشنود، فیلاش یاد هندوستان میکند و نوشتناش میگیرد. گاهی اوقات با کسی دعوا میکنی و برای این که کمی آرام شوی باید چیزی بنویسی تا انصراف خاطر پیدا کنی از اندیشههای تاریک و مزاحم. گاهی اوقات هوس طامات بافتن، از عقل لافیدن و عالمانه حرف زدن جانات را میگزد و قلم به دست میگیری.
این روزها ولی حس میکنم بخش خاکستری وجودم دارد دستاندازی میکند با وادی سپید روحام. وقتی مدام بین عالم سپید و خاکستری جانات در تردد باشی، خودت سرسام میگیری (دوست دارید بگویم تردد بین ملک و ملکوت باعث این قبض خاطر میشود؟). راستی فکر کردهاید وقتی به حرف مردم فکر میکنید چقدر عنان زدهاید به ذهن خودتان؟ گاهی اوقات باید رها کرد آدمیان را:
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن
مطالب مرتبط:
«رخوت» در «وبلاگستان»: علیرضا دوستدار
مطلب مرتبطی یافت نشد.