اگر به چشمِ خدایی نگاه کنیم، حال مردم قابل درک است. معیشت زور میآورد به مردم. آدم بی نان شب، ایماناش را به سادگی ممکن است بفروشد. تصحیح میکنم: بعضی آدمها بی نانِ شب، ایمانشان را شب و روز میفروشند. به چه میفروشند؟ خوب البته هر کسی قیمتی دارد. تجارت میکنند دیگر. بعضیها در تشخیص سودی که در این تجارت قرار است بکنند، اشتباه میکنند و دل به همین لهو و لعب و عزت و اعتبار دو روزه میبندند، اما «باغبانا ز خزان بی خبرت میبینم!…»؛ خزانی هم در راه است، مرگی هم از راه میرسد. خُنُک آن کسی که تا رسیدن آن مرگ، همهی سرمایه و اندوختهی شرف و عزت و درستکاریاش را نفروخته باشد. ولی انسان همیشه دوست دارد عزیزِ مردم باشد (جز ملامتیان البته). همیشه میخواهد موجه کند گفتار و کردارش را.
داشتم غزلی، از این غزلهای نسبتاً تازهی سایه را در ذهنام مرور میکردم. دو سه بیتاش اینهاست:
چه هوایی به سرش بود که با دستِ تُهی
پشتِ پا بر هوسِ دولتِ دنیا زد و رفت
بس که اوضاعِ جهان درهم و ناموزون دید
قلمِ نسخ بر این خط چلیپا زد و رفت
دلِ خورشیدیاش از ظلمتِ ما گشت ملول
چون شفق بال به بامِ شبِ یلدا زد و رفت
با خودم فکر میکردم که این ابیات وصفِ حال هر ناشستهرویی نیست. فکرش را بکنید که شاید، شاید، بعضی از ماها دوست داشته باشیم مصداق این ابیات باشیم. میشود؟ میشود آیا که «سر به آزادهگی از خلق بر آرم چون سرو»؟ آزادهگی و دامن از خلق جهان بر چیدن و به خاطر متاع زود گذر دنیا، نزاع بر سر دنیای دون نکردن آیا میشود؟ واقعاً از خودمان باید هر روز بپرسیم که قیمت ما چقدر است؟ خودمان را به چه چیز و به چه کسی میفروشیم؟ تمام آنهایی که آدمفروشی میکنند، اول با خودفروشی شروع کردهاند. آدم اول باید خودش را فروخته باشد تا بتواند دیگران را هم بفروشد. یادم هست این سخن امام علی را از دوران کودکی که گفته بود: «من کَرُمَت علیه نفسُهُ هانت علیه شهواته» یعنی هر که نفساش به چشماش عزیز شد، شهواتاش در دیدگاناش خوار میشوند. آدمی که قدر خودش را بشناسد و بداند، خودش را به هر چیزی نمیفروشد. قیمتِ ما چقدر است واقعاً؟ چقدر میارزیم؟ با خودمان چقدر صادق و راستگو هستیم؟ «بر این رواق زبرجد نوشتهاند به زر / که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند». ماها چقدر میمانیم؟ اهل کرمایم؟ یا اهل تنگچشمی و بخل و حسد و کینه؟
ترکِ لذتها و شهوتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد بر نخاست
این سخا شاخی است از شاخِ بهشت
وای آن کس کو چنین شاخی بهشت!
هر که شیرین میزید او تلخ مُرد
که که تن را میپرستد جان نبرد!
مرگ از راه میرسد. درنگ و شوخی هم ندارد. یادمان باشد که اگر همین الآن قرار باشد بمیریم، آیا چیزی هست که به خاطرش متأسف یا پشیمان باشیم و قصد تدارکاش داشته باشیم؟ آیا تا همین لحظه خودمان یا دیگری را به بهایی ناچیز، به ثمن بخس، نفروختهایم؟
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زرِ ناسره بفروخته بود
مطلب مرتبطی یافت نشد.