«هم در این وقت که شیخ ما ابوسعید قدس الله روحه العزیز به نیشابور بود، مریدان میآمدند از هر جنسی، بعضی مهذّب بعضی نامهذّب. وقتی یکی توبه کرد، روستایی ناهموار عظیم جفتی کفش کوهیانه برقتری در پای کرده، چنانک هر وقت در خانقاه فرا رفتی آوازی از آن به سمع عزیزان میرسید و در بر دیوار میزدی و حرکاتی از او در وجود میآمد که صوفیان از آن میرنجیدندی و از غلبه و مشغلهی او میکوفتندی. روزی شیخ آن درویش را بخواند گفت: «به درمیُوُن باید شد.» و آن درهای است در میان کوه نیشابور و طوس. چون از نیشابور به طوس روند راه بر سر این درّه بود. و آبی از آن درّه فرو میآید و در رود خَروِ نیشابور میرود. شیخ گفت: «چون بدان درّه شوی، پارهای بروی سنگی بزرگ بر آنجاست: بر لب آب وضو باید ساخت و بر آن سنگ دوی بگزارد و منتظر بود. دوستی از دوستان ما نزدیک تو آید. سلام ما بدو برسانی. و سخنی چند بازان درویش بگفت که «با وی بگو که او دوست عزیز ماست و هفت سال با ما صحبت داشته است.»
چون ساعتی بر آمد و درویش اندکی با خویشتن آمد و دید که او مقام کرد و هیچ حرکتی نمیکند، از سرِ بیخویشتنی و غایتِ ترس گفت: «شیخ سلام گفته است!» آن اژدها روی در خاک میمالید و تواضع میکرد. و آب از چشمش میدوید. آن درویش چون تواضع و گریستن او مشاهده کرد و دید که بدو قصد نمیکند دانست که شیخ آن پیغام بدو داده است و او را به وی فرستاده. آنچ شیخ گفته بود بازو بگفت. و او بسیاری تواضع کرد و روی در زمین مالید و چندان بگریست که آن موضع، که او سر بر آنجا نهاده بود، تر گشت. چون درویش سخن تمام بگفت، آن اژدها بازگشت. چون از نظر آن درویش برفت، آن درویش با خویشتن رسید. بیفتاد و دیگر بار بیهوش گشت و ساعتی نیک ببایست تا او به هوش باز آمد و برخاست، شکسته بسته آهسته، از آن کوه فرود آمد. چون اندکی برفت، بنشست و سنگی بر گرفت و آن آهنها را که بر کفش داشت جمله بر کشید و بشکست و آهسته میآمد تا به خانقاه و چنان در خانقاه آمد که کسی را از در آمدن او خبر نبود. و سلام چنان گفته که آواز او، به حیله، اصحاب بشنودند.
چون مشایخ آن حالتِ او بدیدند، خواستند که بدانند که آن کدام پیر بوده است که شیخ این درویش را به نزدیک او فرستاده است که نیم روزه خدمت و صحبت او چندین در وی اثر کرده است که به عمرها ریاضت مجاهدت و صحبت پیران مشق راه بر آن تأدیب و تهذیب حاصل نتواند کرد. از وی سئوال کردند که شیخ ترا نزدیک کی فرستاده است؟ او قصه بگفت. جمع تعجب کردند. مشایخ آن حدیث از شیخ ما سئوال کردند. شیخ ما گفت: «آری، او هفت سال رفیق ما بوده است و ما را از صحبت یکدیگر گشایشها و راحتها بوده است.» و بعد از آن روز، هیچ کس از آن درویش حرکتی درشت ندید و آوازی بلند نشنید و از آن حرکات کوبنده بازو هیچ نماند. به یک نظر شیخ مهذّب و مؤدب گشت.»
(اسرار التوحید؛ بخش اول؛ صص ۹۹-۱۰۱)
مطلب مرتبطی یافت نشد.