وام

می‌دانی؟ من خیلی از نازک‌خیالی‌‌ها و ذوق‌ورزی‌های فکری و عرفانی‌ام را مدیون عین القضات همدانی‌ام. عین القضات یک زمانی که از شور شیدایی جای آسمان و زمین را اشتباه گرفته بودم، برای‌ام یگانه تکیه‌گاهی بود که می‌شد با او از میان تاریکی‌ها عبور کرد. شاید هنوز هم بشود. هر چه بود و هست، عین القضات همدانی یکی از ماندگارترین‌ها برای من بوده و هست. اسم همین وبلاگ، ملکوت، نتیجه‌ی حشر و نشر با عین‌ القضات است. من سال‌های سال با کلمه‌ی «ملکوت» عشق‌بازی می‌کردم. این واژه برای من اسم رمز بود. هر وقت می‌خواستم چیز مهمی را به یاد بیاورم که خیلی مهم بود، یک جایی اسم ملکوت به میان می‌آمد. پس لابد می‌شود گفت حلقه‌ی ملکوت هم مدیون عین القضات همدانی است. اصلاً شاید تلنگر وبلاگ‌نویسی و ملکوت به پا کردن را همان جمله‌ی تکان‌دهنده‌ی عین القضات زد که «جوانمردا! این شعرها را چون آینه‌ دان…» که در آغاز یکی از دفترهای شعر شفیعی کدکنی آمده بود و آتش به جان‌ام انداخت. اصلاً از همان جا بود، از همان دفتر شعر شفیعی که عین القضات مثل یک شبح بی سر و صدا به زندگی من خزید و بعد درست میانه‌ی غوغای شوریدگی و پریشانی، مثل یک پیر راهنما و دستگیر ناگهان از پس پرده بیرون آمد و حرف‌هایی به گوش من خواند که هنوز امروز دارم زمزمه می‌کنم‌شان و هنوز دارم هضم‌شان می‌کنم. من به عین القضات همدانی سخت وام‌دارم. عین القضات فهم تازه‌ای از دین را به من هدیه داد. فهمی که مکمل فهم‌های دیگرم بود. عین القضات چیزی به من داد که هیچ فقیهی نمی‌توانست به من بدهد (یا اگر هم به فرض محال می‌داد به خرج من یکی نمی‌رفت!). نمی‌دانم چه مرگ‌ام شد که این آخر شبی یاد این هم‌دم و همنشین عمرانه افتادم. از ایران که می‌آمدم با خودم گفتم اگر هیچ کدام از کتاب‌هام را نتوانم بیاورم، آسمان را به زمین می‌دوزم و نامه‌ها و تمهیدات را می‌آورم. من بدون نامه‌ها شب‌ها خواب‌ام نمی‌بُرْد. فکر کنم همین‌جور می‌توانم تا فردا صبح از عین‌القضات بنویسم. باقی را می‌گذارم برای وقتی دیگر. آری، من به او سخت وام‌دارم.
بایگانی