وطن

بستگی دارد آدم حال‌اش خوش باشد یا ناخوش؛ تلخ باشد یا شیرین. حس آدم نسبت به وطن گاهی اوقات تابع حال است. ولی وطن برای من یعنی چه؟ بخش بزرگی از وطن، همان تحمیل ناخواسته‌ی جغرافیایی است. ایرانی بودن یا آمریکایی بودن فی‌ نفسه نه فضیلت است نه رذیلت. یکی از هول‌ناک‌ترین چیزهایی که همیشه از آن گریزان هستم آن خط‌کشی‌های ایدئولوژیک و سیاسی است که به نام وطن برای آدم‌ها تعیین تکلیف می‌کند. این «به اسم وطن»ها، حتی انسانیت و اخلاق را در پرتو آن وابستگی جبری جغرافیایی معنی می‌کند. این هویتی که جغرافیا به هر آدمی می‌چسباند، می‌تواند اسباب نگاه‌هایی تلخ شود.

اما من واقعاً الآن نسبت به ایران چه حسی دارم؟ حس‌ام آیا حس یک گردشگر است که دوست دارد در ایران سیاحت کند؟ خوب معلوم است که هر ایرانی دوست دارد در کشورش سیاحت کند. من هم دوست دارم. ولی ایران همه‌اش سیاحت است؟ به نظر من باید چیزی قوی وجود داشت باشد. یک چیزی مثل عشق، عشقی بزرگ که به خاطر آن بتوانی سخت سرسپرده‌ی یک کشور باشی. ولی همین عشق مرا بعضی وقت‌ها می‌ترساند. ترس از این‌که دین را به خاک گره بزنم؛ دین را و اخلاق را در سایه‌ی مرزها ببینم. من از این مرزها بیزارم. انسانیتی می‌خواهم که محبوس مرزها نباشد. اما  . . . اما اگر مثلاً الآن دنیا بخواهد به خاکی که در آن زاده شده‌ام لشکرکشی کند، چه حسی دارم؟ اولین چیزی که به ذهن‌ام می‌رسد مادر است. بعد همه‌ی آن زیبایی‌هایی که ممکن است با جنگ نابود شود. اما زیبایی که مرز نمی‌شناسد. فرض کنید جنگی بخواهد بشود در پاریس و کلیسای قلب مقدس مونمارتر بخواهد نابود شود و من در آن‌جا خاطره‌های تلخ یا شیرین بسیار داشته باشم. من هم از ویرانی مسجد شیخ لطف‌الله سخت دلشکسته می‌شوم و هم از نابودی کلیسای قلب مقدس. پس این‌ها هم نیست که برای من وطن را می‌سازد. مادر را ولی در جای دیگری نمی‌شود یافت و جست. وطن جایی است که مادر هست. وطن، همان مادر است.

مدت‌هاست که این تعلق‌های هویتی ایدئولوژیک را کنار گذاشته‌ام. بعضی‌ها با این تعلق‌ها هویت می‌گیرند. من دنبال هویتی فربه‌تر و وسیع‌تر بوده‌ام که دایره‌اش به تنگی مرزهای جغرافیایی ایران نباشد. من وطنی خواسته‌ام و می‌خواهم به وسعت کهکشان بیکرانِ خدا. وطن جایی است که بشود با دو نفر با آرامش و آسایش بدون هول و هراس حرف زد. هر حرفی. چه آن حرف شرح مسایل روزمره باشد یا موضوعات عقلی یا سیاسی و فرهنگی. حرف زدن بی هول و هراس. حرفی که خودت و دیگری دهان‌ات را نگیرد. اگر این خصوصیت در ایران باشد، چه بهتر. مادرم هم آن‌جاست. پس اگر این فضیلت هم به آن اضافه شود، چه نیکوتر. اگر هم نباشد، باز هم احترام‌ام را به آن خاک و آن دیار حفظ می‌کنم. اما این قطعه‌ی خاک، بخشی از خاکی وسیع‌تر است: ایران هم بخشی از زمین است. زمین هم مادر است. یاد این شعر سایه می‌افتم:
زین پیش شاعران ثناخوان که چشم شان
در سعد و نحس طالع و سیر ستاره بود
 بس نکته‌های نغز و سخن‌های پرنگار
 گفتند در ستابش این گنبد کبود
اما زمین که بیشتر از هر چه در جهان
 شایسته‌ی ستایش و تکریم آدمی ست
 گمنام و ناشناخته و بی سپاس ماند
ای مادر! ای زمین!
امروز این منم که ستایشگر توام
از توست ریشه و رگ و خون و خروش من
 فرزند حقگزار تو و شکر توام
 بس روزگار گشت و بهار و خزان گذشت
 تو ماندی وگشادگی بی کرانه‌ات
 طوفان نوح هم نتوانست شعله کشت
از آتش گداخته‌ی جاودانه‌ات
هر پهلوان به خاک رسیده ست گُرده‌اش
غیر از تو ای زمین که در این صحنه‌ی ستیز
 ماندی به جای خویش
پیوسته زورمند و گرانسنگ و استوار
فرزند بدسگالی اگر چون حرامیان
 بر حرمت تو تاخت
هرگز تهی نشد دلت از مهر مادری
 با جمله ناسپاسی فرزند شناخت
آری زمین ستایش و تکریم را سزاست
از اوست هر چه هست در این پهن بارگاه
پروردگان دامن و گهواره‌ی وی‌اند
 سهراب پهلوان و سلیمان پادشاه
ای بس که تازیانه خونین برق و باد
پیچیده دردناک
 بر گرده زمین
 ای بس که سیل کف به لب آورده عبوس
جوشیده سهمناک بر این خاک سهمگین
 زان گونه مرگبار که پنداشتی دریغ
 دیگر زمین همیشه تهی مانده از حیات
 اما زمین همیشه همان گونه سخت پشت
 بیرون کشیده تن
 از زیر هر بلا
 و آغوش بازکرده به لبخند آفتاب
زرین و پرسخاوت و سرسبز و دلگشا
بگذار چون زمین
 من بگذرانم این شب طوفان گرفته را
آنگه به نوش‌خند گهربار آفتاب
پیش تو گسترم همه گنج نهفته را

پس می‌بینید من، منِ شیدا که گرد هیچ تعلقی را بر دل‌ام نمی‌خواهم، وقتی به وطن می‌رسم چه اندازه سرگشته‌ام و چقدر سرشار از درد و رنج؟ من وطنی می‌خواهم فراخ، آزاد، آباد و بی‌مرز. وطنی که پناهنگاه و آسایش‌گاه انسان باشد نه کنام دیوان و ددان. و زمین صحنه‌ی جولان دیوان است و ددان. دیوانی که لباس آدمی به تن دارند؛ دیوانی که هر جور لباسی به تن می‌کند، هر جوری که فکرش را بکنید، بی‌هیچ قید و استثنایی. شعر حافظ را یادتان هست؟
همای گو مفکن سایه‌ی شرف هرگز
بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
هوای کوی تو از سر نمی‌رود ما را
غریب را دل سرگشته با وطن باشد

غربت؟ وطن؟ طوطی؟ اشارات را می‌بینید؟ همه قصه‌ی عشق است. وطن با عشق معنی می‌شود. عشق آدمی هر جا باشد، وطنِ او همان‌‌جاست:
گفت معشوقی به عاشق کی فتی
تو به غربت دیده‌ای بس شهرها
پس کدامین شهر از آن‌ها خوشتر است؟
گفت آن شهری که در وی دلبر است!‍
هر کجا باشد شهِ ما را بساط
هست صحرا گر بود سمّ الخیاط
هر کجا که یوسفی باشد چو ماه
جنت است ار چه که باشد قعر چاه

فکر می‌‌کنم وطنِ من کمابیش همین‌هایی هست که نوشتم. شرمنده‌ی تمام کسانی هستم که توقع دارند احساساتی عجیب و غریب و شعارگونه نسبت به وطن – یا نسبت به ایران – داشته باشم. من مهرم و حس غریب‌ام نسبت به ایران روشن است. ایران را مثل هر جایی دیگری که دوست دارم، به شیوه‌ی خودم دوست دارم. همه‌ی دوست داشتن‌ها مثل هم نیست. مهر وطن، عشق است. یک جور عشق است. عشق‌ها هم با هم فرق می‌کنند دیگر. باز هم با شرمندگی باید بگویم که دیگر نمی‌توانم تعابیری مثل «وطن‌فروش» را به کار ببرم. این کلمات مربوط به گفتمانی بود که در یک برهه‌ی زمانی خاص در شرایطی ویژه متولد شد.  به جای وطن‌فروش – اگر اساساً فقط به منظور تحقیر و توهین به کار نرود و برای توصیف باشد – من کلمات دیگری به کار می‌برم که به آن نگاه انسانی و فراگیر نزدیک‌تر باشد. من از ابراز نفرت و انزجار به نام وطن گریزان‌ام. من از انگ زدن و تهمت زدن به نام وطن و به اسم سرزمین مادری یا پدری سخت آزرده‌خاطر و فراری‌ام. البته اگر کسی به هر وطنی حقیقتاً خیانت کند و اصول انسانی و اخلاقی را در نسبت با آن زیر پا بگذارد، اخلاقاً و قانوناً نسبت به آن آدم موضعی دارم. این را اشتباه نکنید. بگذریم. مسأله کمی پییچده می‌شود. خسته‌ام و حوصله‌ی توضیح زاید نوشتن ندارم. تا همین‌جا کلی روضه خواندم. امیدوارم حسین نوروزی با بانو یا همان گاو خونی را راضی کند. هر کس هم دوست دارد درباره‌ی وطن به دعوت من بنویسد. آن‌قدر احساسات متناقض و پر درد و رنج درباره‌ی وطن دارم که دل‌ام نمی‌آید کسی را به این بازی بسیار جدی دعوت کنم. پس هر کس دل‌اش خواست هر چه دل تنگ‌اش می‌خواهد بنویسد. اجرتان با مامِ هر وطنی که دارید!

بایگانی