دیشب تا چهار صبح بیدار بودم و مشغول کار. بانو روی لپتاپ خودش صفحهی مرا باز کرده بود و فایلهای طربستان را یکی یکی گوش میداد. آخرین فایلی را که قبل از رفتن باز گذاشته بود «محبوب من وطن» بود که شهرام ناظری خوانده و آهنگاش را مشکاتیان ساخته است. این تصنیف دو سه ساعتی پسزمینهی کارم بود و تا به خودم آمدم دیدم سر از ایران در آوردهام، از تهران، از گرمای تابستاناش، از سحرش، از زمستانهایاش و برفهایاش. حال عجیبی دارند این آهنگها. انگار بعضی از اینها را فقط باید در ایران گوش بدهی. اینجا هم که میشنویشان تمام هوش و حواسات میرود پی ایران. من همینجور میشنیدم که:
دیری است در نماز تو افتادهام به خاک
محراب عشقِ من! کی آمادهی منی؟
من با نماز عشق تو هشیار میشوم
من با وضوی مهر تو بیدار میشوم
در چشمهای توست که من شعله میکشم
از آههای توست که من غرق آتشام
محبوبِ من وطن!
ای مانده در نگاه تو بهت نگاه شب
ای خفته در دهان تو حرف دهان صبح
دیری است در نماز تو افتادهام به خاک،
کی آمادهی منی؟
در مشامام بوی خاک میپیچد و عطر سحرگاهانِ خیابانهای نیاوران. یاد شبهای شوریدگی و شیدایی. آن یکی دو سال آخر، فقط روزگار دیوانگی و مستی و عاشقی نبود. فرصتی بود، شاید نعمتی بود که مجال فراخی داشتم و گروهی شوریده و سوخته را فراوان میدیدم. وقتی این تصنیف را دیشب گوش میدادم، با خود فکر کردم که هنوز هم میشود در ایران تصنیف وطنی ساخت. هنوز هم هر که دل داشته باشد، میتواند سخت دلبستهی وطناش بماند. همیشه اما به خودم تلنگر میزنم که عقاید دینیام را به جغرافیای زادگاهام گره نزنم. مگر پیامبر اسلام دین را برای یک محدودهی خاص جغرافیایی آورده بود؟ اما چه میشود که هنوز این تصنیفها آدم را تکان میدهد؟ هنرمند چطور میتواند هنرمند بماند؟ چطور میتواند آتش به جان شنوندهاش بیندازند؟ پاسخاش از نگاه من یک چیز است و بس: «تا نسوزد بر نیاید بوی عود / پخته داند کاین سخن با خام نیست». باید سوخته باشی. باید دردی داشته باشی. باید جایی ویران شده باشی. همین ویرانی، همین خرابی و سوختگی سخنات را و نوایات را در دل مینشاند. مشکاتیانی که من میشناسم با تمام قوتها و ضعفهایاش، یک چیز درخشان دارد: سخت شوریده و عاشق است. مغرور است و در عین حال دلدادهای ویران است. این ویرانی و خرابی گویی در سرشت اوست. من به جوانب اجتماعی ماجرا کاری ندارم. از منظر وجودی، این تجربهی بنیانکن درونی، این حال سرآسیمهگی و حیرانی، حال غریبی است. این خرابی، دشمن خودکامگی است. و من حیرانام که چطور میشود موفق بود و تأثیرگذار و از دام تکبر در امان ماند؟ این نخوت بالاخره جایی دست و پای آدم را میبندد. کی و کجا میشود از دست خودمان رها شویم؟ دیگران پیشکش، امان از خود چگونه میتوان داشت؟ این اژدهای سرکش را که هیچ وقت نمیمیرد، چطور میشود رام کرد؟
دیشب دلام پر کشیده بود برای سحرهای آن روزها. برای ایران. برای تهران. یعنی من واقعاً دوست دارم خارج از خاک ایران بمیرم؟ اصلاً نمیدانم . . . الآن همکاری تلفن زد و گفت اینجا را ببینم. شما اگر آن تصنیف بالا را (از نغمهی روز بشنوید) گوش بدهید و این وبسایت و این عکس را ببینید، چه حالی بهتان دست میدهد؟
من ماندهام با این نوستالژی چه کنم؟ هوشیاری حالتی است، مستی هم حالتی. ولی این خاطرهها ما را میسازند. این گذشتهها کنار حالِ ما نشستهاند و آیندهی ما را رنگآمیزی میکنند. مهم نیست کجا باشی و کجا بمیری، رنگِ واپسینات، همین رنگ وطن است. میترسم بیست سال دیگر مرزی نباشد و زمینی نباشد و اصلاً برویم سیارهای دیگر. آن وقت چه خاکی باید به سر کنیم؟ فکرش را کردهاید که مثلاً توی کرهی مریخ بنشینید و سنتور مشکاتیان یا سهتار عبادی گوش بدهید؟ فکرش را کردهاید که توی سفینهی فضایی شجریان گوش دادن یعنی چه؟ اصلاً فکرش را بکنید، روی کرهی مریخ یک گوشه نشستهاید دارید سورهی الرحمن میخوانید: فبأی آلاء ربکما تکذبان . . . راستی ما کدامها را تکذیب میکنیم؟ زیر کدام یک از این نعمتها میزنیم؟ فکر خوبی است. بروم الرحمن بخوانم. یاسین بخوانم. شاید حالام خوش شد!
مطلب مرتبطی یافت نشد.