جنبش سبز هم سویهی عقلانی دارد و هم جنبهی عاطفی. دربارهی سویهی عقلانیاش خواهم نوشت و توضیح خواهم داد که چگونه پس از انتخابات ۲۲ خرداد ۸۸، امر سیاسی در کشور ما دستخوش دگرگونی عظیمی شد و دیگر هرگز به نقطهی قبلاش باز نخواهد گشت. و باز خواهم گفت که امر سیاسی در یکایک شؤون زندگی مردم ما رسوخ کرده و معنایی دیگر یافته است. دیگر سیاست امری حقیر و پست نیست که واگذار شود با دغلکاران یا قدرتمندان و زورمداران. کسی در این کشور نیست که در آن سهمی نداشته باشد. این دگرگون شدن معنای سیاست، شاهد و دلیل هم دارد و تنها در حد ادعا نیست. شرحاش را میگذارم برای یادداشتی دیگر.
اما جنبهی عاطفی جنبش سبز، که تنها شور و احساس خالی از خرد نیست و عشق و عاطفهای است که در آن فرزانگی هست و خردمندی، جنبهی دیگری از این حرکت است که آرامآرام ثمر خواهد داد (و هماکنون هم به بار نشسته است). کلیدِ این ویژگی مهم جنبش سبز در این است که از کینهورزی و انتقامجویی عبور میکند و اگر سعادتی را برای مردم ایران میخواهد، این سعادت انحصاری نیست. اگر بخت و دولتی برای ملت باشد، این بهرهمندی در تیول اندکشماری عزیزکرده یا همراه و همسوی صاحبِ قدرت نیست. به جرأت میتوان گفت که در برابر جنبش سبز، دستگاه قضایی را داریم که الگویی است مثالزدنی از تجلی حس انتقامجویی کورِ صاحبان قدرت در برابر هر که زبان به اعتراض به جنایت گشوده است. کمتر پروندهای بتوان این روزها در دستگاه قضا یافت که سطرسطر آن انباشته از سوءظن، افترا یا بهانهتراشی برای در حبس کردن یا محروم و خاموش کردن بخشی از ملت که همسو با خواستههای قدرت نیست، نباشد. این کینخواهی و انتقامجویی، خصلتی نهادینه برای دستگاه قضایی شده است که این روزها بازیچهی دستهای پیدا و پنهان قدرت است و تنها چیزی که از او صادر نمیشود البته عدالت است. اما این کینه، این بغض و دشمنکیشی تنها منحصر به قدرت نمانده است بلکه به لایههای دیگر جامعه نیز کشیده شده است و ملت را در برابر ملت قرار داده است.
گام مهمی که جنبش سبز میتواند بردارد همین آگاهیبخشی به ملت است که در پی انتقامجویی و پراکندن تخم نفرت و دشمنی نرود. مهم نیست که این نفرت در دل سبزها باشد یا مخالفانشان. نفرت و دشمنی، سبز و غیرسبز نمیشناسد. از هر سو که سر بلند میکند، نابودی و تباهی میآفریند. مسأله حتی، مسألهای ملی نیست. این رذیلت، فتنهای انسانسوز است. فتنهای عظیمتر از دشمن کردن آدمیان با همدیگر مگر میتوان سراغ کرد؟ پرسشی که پیش میآید این است که مگر جنبش سبز، خود این رذیلتها را برجسته نکرده است؟ شاید بگویند که جنبش سبز هم سهمی در دامن زدن به دشمنی دارد. باور من این است که این مغالطه بیشتر بر زبان اصحاب قدرت جاری میشود. دلیلاش هم روشن است. فرق است میان ستیزه با بدی و دروغ و بیاخلاقی و اینکه آدمیان را اهریمن قلمداد کنی. دشمنی با دروغ تفاوت دارد با دشمنی با دروغگو. مشکل ما شخصِ دروغگو نیست. مشکل آن دروغی است که در جانِ او رخنه کرده است و پیاپی آن را میورزد. مشکل با شخصِ ریاکار نیست. مشکل با ریایی است که ریشهی انسانیت او را میسوزاند. جنبش سبز اکنون به این اندازه از پختگی و بلوغ رسیده است که بداند نباید شخصِ آدمی را با رذیلت یکی بداند. کسی که امروز دروغ میگوید و پروایی هم از دروغ گفتن مکرر ندارد و هیچ مرز اخلاقی برای خود نمیشناسد، اول کسی را که نابود میکند، خودِ اوست. اول جایی که غبار میگیرد و تیره میشود، دلِ اوست.
وقت آن رسیده است که «بنشینیم و بیندیشیم» که از این همه دشمنتراشی و اهریمنسازی از آدمیان چه سودی حاصل میشود؟ این پرسش به ویژه برای صاحبانِ قدرت و کسانی که کلیدِ زندان را در دست دارند مهمتر است. خیرهسری از این عظیمتر که خود را در مقام تصاحبِ مُرّ حقیقت و محضِ درستی بدانی و هر که همچون تو نباشد را عینیت باطل و رذیلت بشماری؟ مگر شما همگی در آدمیت مشترک نیستید که برادرتان، خواهرتان، پدرتان و مادرتان را در لباس شیطان میبینید و اصلاً شیطان میخوانید؟ اینکه میرحسین از پیروزی برای همه سخن میگوید و آیندهی جنبش سبز را در سربلندی و عزت همه، حتی غیرسبزها، میداند، مغز اخلاقی این رویکرد پرمایه و انسانی است.
کافی نیست که سبزها خود را تربیت کنند و نگذارند کینه و دشمنی، خونخواهی و انتقامجویی در ضمیرشان راسخ شود. وظیفهی مهم دیگری که دارند این است که نگذارند مخالفانشان هم به سوی کینورزی بروند. مهم است چشمِ آدمیان را به روی عواقب دشمنی و زبانه کشیدن غضب و نادانی باز کنیم. مهم است که آدمیان بدانند آنچه را که «خشم مقدس» یا «غیرت دینی و ایمانی» نام مینهند، بیش از هر چیزی برخاسته از سختگیری، تعصب و خامی است نه منبعث از ایمان و اخلاق. کدام ایمان و اخلاق، نابودی روح و روان، جسم و جان و عزت و کرامت آدمی را بر میتابد؟ این چه ایمانی است که نمیتواند دلهای آدمیان را برباید و تنها میخواهد با ارعاب و تهدید همه را به سوی خود متمایل کند؟ این چه اخلاقی است که نمیتواند درسِ دوستی بدهد و فقط با تبختر و نخوت، مدعی داشتن «رأفت اسلامی» میشود و هم رأفت را بدنام میکند و هم اسلام را مفتضح؟
مهم است که دوباره، آدم بودن و دردهای مشترک انسانی را در چشم برادرانی که بیهوده دشمن ما شدهاند، برجسته کنیم. هیچ کس پروندهاش بسته نیست. همه میتوانند از فروترین مقامِ دوزخِ روح، به بالاترین درجهی صفای اخلاق و روشنی باطن برسند. همه میتوانند این شیشههای کبود را از پیش چشم بردارند و گواهی بدهند که قتل و جنایت به نام خدا، به نام دین، به نام ملت، به نام قانون و به نام حفظ نظام (یا حتی به بهانهی صیانت از جمهوریت) حاصلی جز تباهی ندارد. این همه خشم و خشونت و گفتار و کردار غلیظ و شدید، آشتی و مهربانی یا سلامت و امنیت به این ملت میدهد؟
قدرتی که جنبش سبز در اختیار دارد، قدرتی معنوی است. درست بر عکس، قدرت مخالفاناش، قدرتی است مادی. اگر بگویند که اساسِ قدرت ما معنوی است و این قدرت مادی، حاشیهای بر همان قدرت معنوی است، میتوان گفت که قدرت معنوی، بدون اتکا به قدرت مادی هم میتواند بر پای خود بایستد. آزمون کنید و ببینید که باز هم میتوانید تظاهراتی مانند ۲۵ خرداد را هضم کنید یا نه؟ آزمون از این سادهتر نیست برای اینکه بفهمیم این قدرتِ لافزن، چقدر در ادعایاش صادق است و چقدر مستظهر به معناست. اما همچنان بحث ما بر سر این است که این مایه خشم و خشونت، روح آدمی را میسوزاند و دوزخی از او میسازد. این همه کف بر لب آوردن و داغ و درفش نشان دادن تنها مدعی و مخالف و منتقد را هدف نمیگیرد بلکه ابتدا شخص عامل به خشونت را ویران میکند. قساوت قلب، مُهر که بر دلِ آدمی زده میشود همین است که خشونت بورزی و گمان کنی عیبی و خللی در این خشونت نیست. همین که نفسی روی آرامش و آسایش نبینی و مدام نگران باشی و هراسناک یعنی اولین قربانی خشونت شدهای. جنبش سبز، مهمترین بخشی از ملت است که میتواند نقشِ خشونتزدایی را ایفا کند. دستگاههای اجرایی و قضایی نظام کمترین قابلیت را برای خشونتزدایی دارند چون تمام ابزارهای اعمال خشونت را در اختیار دارند و پیوسته ناگزیر به تمسک به آن هستند. جنبش سبز چیزی برای از دست دادن ندارد؛ قدرتی نیست که بخواهد دو دستی به آن بچسبد (درست بر خلاف طرفِ مقابلاش). اما زندگی را میتواند با فروغلتیدن به درّهی دشمنی، اهریمنتراشی، کینخواهی و انتقامجویی از دست بدهد. این است که جنبش سبز، جنبشی و نهضتی برای زیستن است. آیا قدرت را هم میتوان به زندگی و انسانی زیستن دعوت کرد؟ این میل به خشونت، این تمایل به دشمنی و سوءظن، مانند دودی است که راهِ نفسِ آتش را میبندد:
بود که خرمنِ خاکسترش به باد رود
چو تنگ شد نفسِ آتش از گرانی دود
نهایت کمخردی و تنگنظری است که آتشی را که در جانِ ملت افتاده است، تنها از دست و زبان بیگانگان یا از دخالت بیرونیان بدانیم و خطاهای عظیم و مهلک صاحبان قدرت را که همیشه چهرهی حق به جانب به خود گرفته است، به دیدهی اغماض یا تکریم بنگریم. این آتش را جهل و نادانی است که بر پا کرده است. استکبار خیرهسری است که میتازد و جولان میدهد. کسانی که چنین بیپروا فرمان خشونت میدهند و کمترین نشانی از مروت و آشتی، انسانیت و دوستی در آنها نیست، کافی است با خود حرف بزنند و به سخنِ دل خود گوش فرادهند. اگر هنوز این غبار چنان سنگین نشده باشد که آینهی دل نتواند زشتی خشونت را بازتابند، شکی نیست که بر خود خواهند لرزید از آنچه با دوستان و خویشان کردهاند و برادران را دشمنان نمایاندهاند. این شعر سایه، به باور من، مهمترین شعر سیاسی دورهی معاصر است که از ابتدای انقلاب اسلامی، همهی دولتمردان هر روز باید در گوش خود بخوانند و خود را به آن ملامت کنند. شاید صدای درونشان را بهتر بشنوند. شاید درهای دوستی و پنجرههای آشتی را باز کنند. این شعر، بخشهایی دارد که چندان درخشان است که پهلو به پهلو وحی میزند بس که معانی در آن بلند و فخیم است.
بنشینیم و بیندیشیم!
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک انبوه درختانی تنهاییم
مهربانی به دل بستهی ما مرغی ست
کز قفس در نگشادیمش
و به عذری که فضایی نیست
و اندرین باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده هوایی نیست
ره پرواز ندادیمش.
هستی ما که چو آینه
تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز
نه صفا و نه تماشا به چه کار آمد؟
دشمنی دلها را با کین خوگر کرد
دستها با دشنه همدستان گشتند
و زمین از بدخواهی به ستوه آمد
ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد
وینک از سینهی دوست
خون فرو میریزد.
دوست کاندر برِ وی گریهی انباشته را نتوانی سر داد
چه توان گفتمش؟
بیگانه ست
و سرایی که به چشم انداز پنجرهاش
نیست درختی که بر او مرغی
به فغان تو دهد پاسخ، زندان است.
من به عهدی که بدی مقبول
و توانایی دانایی ست
با تو از خوبی می گویم
از تو دانایی میجویم
خوب من! دانایی را بنشان بر تخت
و توانایی را حلقه به گوشش کن!
من به عهدی که وفاداری
داستانی ملالآور
و ابلهی نیست دگر افسوس
داشتن جنگ برادرها را باور
آشتی را
به امیدی که خرد فرمان خواهد راند
میکنم تلقین
وندر این فتنهی بیتدبیر
با چه دلشوره و بیمی نگرانم من!
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
بنششینیم و بیندیشیم!
مطلب مرتبطی یافت نشد.