دعوی کنند چه؟ که براهیم زادهایم
چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند
و البته بصیرت میخواست که ببینی آنها که دینفروشی میکنند و مدعی ولایت بر دین خالص و خالصِ دینورزی هستند، بیشتر شاگردِ بتتراشاناند. از مقصود دور نیفتم؛ میخواستم بگویم که خصلت اهل ایمان این است که ناکامی و پیروزیها را اعتباری میبینند و در این دریای کفآلوده، از سرمدیت خود دم نمیزنند و خود را مظفرالدین و مظفرالدوله نمیدانند. آن تفسیر لطیفی که حضرت امیر از آیهی «ولکیلا تأسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم» (سورهی حدید، آیهی ۲۳) داشت (دربارهی معنای پارسایی و زهد)، مضموناش چیزی نیست جز همین نکتهی فخیم و فربه. و همین نکته البته معیار خوبی است برای تشخیص اهل ایمان از خامانی که لافِ ایمان میزنند و در لباس بشر، کوس خدایی میزنند. شکر خدا، این روزها، به خصوص میانِ میدانداران سیاست، کم نیستند کسانی که درسِ تجربه و تاریخ، هیچ دگرگونی در حالشان نیافریده. این بیتِ کهن، گویی چکیدهی تجربهی قرنهاست:
هر که نامُخت از گذشتِ روزگار
هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار
و طرفه این است که همهی جبارانِ تاریخ، درسهای اسلافشان را میخوانند و در همان درسها مردود میشوند و هر که زبان به حق بر آنها دراز کند، یا مخالف طبیعت میشود یا مخالفِ آیین. به پیامبران هم میگفتند که شما آمدهاید تا ما را از آیین پدرانمان بگردانید (به زبان امروزی، به پیامبران میگفتند شما آمدهاید انقلاب مخملی یا نرم بکنید). اینها البته آغاز و میانهی کار فرعونی است. همهی بیدادگران، روزگارِ تیرهای هم دارند که سرنوشتِ محتومشان است (و تاریخ، یا «زمانه»، هنگام کیفر دادنِ بیداد، چشمی تیز و مشتی آهنین دارد). اما به روزگارِ آخر که میرسند، نشانهی تیرهروزیشان این میشود:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
زمانِ تیرهروزی که فرا میرسد، دیگر نتیجهی هر تدبیر و تمهیدی معکوس میشود و تنها میتوان با نمایش و خدم و حشم این بنای پوشالین را چند صباحی دیگر به پا داشت.
این همه قصه خواندم برای تکرار و بازگفتن یک نکتهی عمیق که آرامآرام در جانِ بسیاری از ما ریشه کرده است و آن نکته این است که باید صبوری ورزید و این سبزِ رویش را زیست. زیستن این شجرهی طیبه، اقتضایاش صبر است و ایمان و امید. امروز در ذهنام این مضمون را ورز میدادم و به شعر و قرآن میاندیشیدم. رسیدم به این غزل از سایه که در روزهایی دشوار سروده شده (آبان ۶۸ و ۵۷)، اما بخوانیدش تا ببینید چه مایه معنا، چه اندازه شورِ امید و شوقِ آرزو و زندگی در آن هست. همینهاست که ما را زنده میدارد، درست بر خلاف رجزخوانیهای بیشماری که سیلآسا از در و بام بر سر و روی ما میبارد. تفاوت حیاتِ سبزی که در ما روییده است با زیستِ هراسناک اما مستور در قدرتنمایی آنها که «در رختِ سلیمانی» با ٰ«فریبِ دیو»، «انگشتر و انگشتان را یکجا» بردهاند، در همینهاست. بگذارید همینجا روشن کنم که وقتی از فریبِ دیو سخن میگویم، مرادم مردم نیستند. این مغالطه را باید بر دیوار زد. فرق است میان گریبان گرفتن از صاحبانِ قدرت که خوی دروغ و ریا در آنها راسخ شده است و به آسانی آب خوردن، بیداد پیشه کردهاند و آدمیانی که همچون ما رنج و شادیهایی مشترک دارند و آرزوهاشان شاید فرق چندانی با امیدهای ما نداشته باشد (و غمشان به نام و نان رسیدن نیست). تنها باید گوش داد و دقیق شد و این زمزمهها را از آن سو هم شنید. در پرهیز از دیوار کشیدن و دوگانه ساختن، باید مراقب بود که دروغ و بیداد را تقدیس نکنیم یا از کنار ستم به خموشی عبور نکنیم. مختصر کنم. غزل را بخوانید و ببینید که این فصلهای زرد، در وجودِ سبز ما به آسانی رخنه نمیتوانند کرد:
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشمِ روشنبین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه میتابد
که در پیراهنِ خود آذرخشآسا در افتادم
چو از هر ذرهی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتشِ دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیرِ این آوارِ شب، اما
دری زین دخمه سوی خانهی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی، به یاد آور در آن شادی
کزین شبهای ناباور منت آواز میدادم
در آن دوری و بدحالی نبودم از رُخت خالی
به دل میدیدمت وز جان سلامت میفرستادم
سزد کز خونِ دل نقشی برآرد لعل پیروزت
که من بر دُرجِ دل مُهری به جز مِهرِ تو ننهادم
به جز دامِ سر زلفت که آرامِ دلِ سایه است
به بندی تن نخواهد داد هرگز جانِ آزادم
مطلب مرتبطی یافت نشد.