این مضمون پر مغز از ارتفاع در هستی نظر کردن، مضمونی است که از رندان و حکیمان گرفته تا عارفان و صوفیان به زبانهای مختلف از آن سخن گفتهاند. حق این است که این معنا، ولو زاویهی نگریستن به آن متفاوت باشد، ملتقای عارفان دینورز و حکیمانی است که چه بسا اعتباری برای حیات پس از مرگ قایل نیستند. اینکه به حیاتی پس از مرگ قایل باشی یا نباشی، کمترین تفاوتی در مهابت و گریزناپذیری فنا و نیستی و خاک شدن نمیگذارد. اما همین نقطهی کانونی، همین نقطهی عزیمت است که میتواند حیات آدمی را به نحوی فربهیافزا رنگآمیزی کند و نورانیتر کند. عجیب این است که یادآوری این واقعیت مهیب، این «هادم اللذات»، خود رنج است و رنجآور ولی از این رنج، لذت و شادی برگرفتن، بیشک پختگی میخواهد و سلوک.
این رباعی خیام که:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من
رباعی نابی است. مضمونی معرفتی دارد. حکایت از تعلیق آدمی در وادی شک است. طعنهای است در یقین موهوم آدمی؛ که به باور من نکتهای است ارجمند و انسانشناسانه. اما از این رباعی اگر سه مصرع نخستاش هم نمیبود، همان مصرع واپسین به قدر کافی مهیب است. مانند صاعقهای بر آدمی فرود میآید: چون پرده بر افتد، نه تو مانی و نه من! این تکمصرع به تنهایی واجد معناست: این پردهی هستی که فرو افتد، دیگر نه تو خواهی ماند و نه من. وقتی من نیست باشم یا تو نیست باشی، یا هر دو نیست باشیم، دیگر چه اهمیت دارد؟ غم چه چیزی را باید خورد؟! از چه باید رنجید؟ بر چه باید خشم گرفت؟ و «چون عاقبت کار جهان نیستی است / انگار که نیستی، چو هستی خوش باش»، مکمل این معناست. این اندازه برای ما محرز است که «آخرالامر گل کوزهکران خواهی شد»، پس انگار که این واقعیت هماکنون رخ داده است، پس خوش باش! «رخام را بوسه ده، اکنون همانیم»!
کاش مرگ نبود. کاش نیستی نبود. ولی اگر مرگ و نیستی نبود، کدام آینهای این اندازه برای آدمی معرفتافزا و بهجتآفرین میشد؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.