در فرهنگ معاصر ما، به ویژه در فضای به شدت سیاستزدهی امروز، و محیطهایی که از فرط بیداد استبداد، خویش و بیگانه متفق به تخریب خویشتن و یکدیگرند، یکی از اتفاقات رایج همین است که «سود و سرمایه بسوزند و محابا نکنند». نمونههای بسیاری دارد این رخداد تلخ. از آنها که مدام میان دوقطبی کاذب یا دین یا سکولاریسم در نوساناند و هر دو را به وجه افراط در حد صورت و قشریگری میورزند و از لبِ لبابِ پیام انسانی هر دو غافلاند بگیرید تا آنها که – درست با منطق همین دو قطبیسازی – برخورد مشابهی را با فرهنگ، موسیقی، ادبیات و حتی معماری ما دارند.
چندین بار نوشتهام که در این میان واژهها از معنایشان تهی میشوند. به حریم واژهها تجاوز میشود. کلمات بیسیرت میشوند. استخوان آنها را، وجودِ شریف آنها را، با تازیانهی بیخردی و تعصب در هم میشکنند و چیزی از آن فخامت و شکوه صوری و معنویشان باقی نمیگذارند.
یکی از این واژههای بیسیرت شده که پیاپی به آن تجاوز میشود، واژهی «مرید» است. در گفتار رایج امروزی، هر وقت میگویند: «فلانی مرید فلانی است»، چه بسا در بسیاری از موارد، معنای راستین «مرید» اراده نمیشود. در این توصیف، مرید یعنی کسی که کورکورانه و بیخردانه خرد انسانی و کرامت نفس خود را بی هیچ پرسشی و بیچون و چرا، تسلیم انسانی مانند خود میکند که گرفتار همان نقصانها و عیوبی است که هر انسان دیگری با آن دست به گریبان است. این نامگذاریِ عمدتاً تحقیرگرانه، البته ظرائف این لفظ را نادیده میگیرد. بسیاری از وجوه مثبت آن را به سادگی قربانی میکند آن هم عمدتاً به دلایلی که به شدت پیوسته و مرتبط به حوادث سیاسیاند.
گاهی اوقات، نفس دوستی با کسی، اعتنا کردن به اندیشهی متفکر یا فیلسوف – و یا عارف و فقیهی – مترادف انگاشته میشود با «مرید بودن». از این مغالطه میتوان نتیجه گرفت که پس هر صاحبنظر و دانشوری که در زمینهی اندیشه یا آثار فیلسوف یا بزرگی تبحری دارد، و به او دلبستگی دارد، مرید او نیز هست. این به روشنی مغالطه است. چه بسا یک وجه ظریفاش این است که با سوار شدن بر موج عواطفی قوی، گوینده کوشش میکند شخصیت آنکه گمان میرود به او دست ارادت دادهاند و کسی را که باز هم گمان میرود کورکورانه و از سر تقلید ارادتورزی میکند، تخریب کند.
گمان میکنم فرق فارق و فصل تعیینکنندهی اراداتی که میتواند به فربه شدن جان و خردِ آدمی منجر شود، وجود عنصری قوی از عقلانیت و استقلال فردی و بشری است. در فرهنگ ایرانی ما – به ویژه در ادبیات ما – این نوع ارادت به وفور وجود دارد، درست همچنان که ارادت منفی نیز کم نیست و ادبیات و گفتار روزانهی ما مالامال از آن است.
دو سوی این طیف را میتوان به خوبی در شعر حافظ دید. وقتی حافظ میگوید که:
طفیل هستی عشقاند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
به روشنی از تجربهای شخصی و دگرگونکننده سخن میگوید که آدمی را به افقی ورای افق مشغلههای روزمره و دلبستگیهای متعارف هدایت میکند. با این تغییر افق است که آدمی میتواند بر هر چه که هست، یکسره، چار تکبیر بزند و گرد هیچ تعلق بر دامان عزت و کرامت انسانی او نباشد. اینجاست که جهان یکسره عشق است و باقی زرقسازی: «همه بازی است الا عشقبازی». و درست با همین منطق است که همهی هنرها در معرض آفت و عیب حرمان هستند: «هنر بی عیبِ حرمان نیست». و هماو امیدوارانه میکوشد که دستکم عشق بورزد، که چه بسا در این «فن شریف» دوباره گرفتار سرخوردگی و حرمان نشود.
از سوی دیگر، حافظ به ظرافت و طنز و در عین حال با نقدی گزنده و تازیانهوار، ارکان آن ارادت مقلدانه را به لرزه میاندازد:
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
این دستِ ارادت دادن به «شیخ» – یعنی همان که «نشان اهل خدا» که عاشقی باشد در او نیست – همان است که نزد حافظ مذموم است. از این روست که حافظ سر بر آستان دستگاه و بساط صوفیان فرو نمیآورد – به خاطر آفاتاش که چه بسا یکی از آن آفات تعطیل کردن خرد آدمی باشد. برای حافظ، خرابات و پیر مغان از آن رو مهم است که ارادت به او در گرو بساط و دستگاه و تعطیل کردن گوهر درخشان بشریت آدمی نیست:
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد
این صورتبندی از ماجرای ارادت برای من به قدر کافی روشنگر است. گمان نمیکنم برای بیان این نکته نیازی به تخریب دیگری باشد. برای وصف نکتهای فخیم و ارزشمند هیچ حاجت نیست به اینکه به حریم واژهها تجاوز کنیم.
پ. ن. برای اینکه گستردگی جهان معنا و پیچیدگی مضمون را در تعبیرها و الفاظ «ارادت» و «مرید» بهتر ببینیم، خوب است این بیت درخشان حافظ:
سرِ ارادت ما و آستان حضرتِ دوست
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
و همچنین این بیت سایه، خطاب به محمدرضا لطفی، را نیز در همین بستر بخوانیم:
مرید پیرِ دل خویش باش ای درویش
وزو به بندگی هیچ پادشاه مرو
مطلب مرتبطی یافت نشد.