حوادثی که در لندن رخ داده است، شکل و صورتی دارد که هر انسان صاحب خرد و اخلاقباوری را به تأمل وامیدارد. اتفاقاتی که در لندن رخ داده است – و اتفاقات مشابهی که ممکن است در هر جای دیگر جهان رخ بدهد – صرفاً مسألهی داخلی این کشور یا آن کشور نیست. مسأله، مسألهای انسانی و اخلاقی است. هر انسان اخلاقی ناگزیر باید در برابر این حوادث موضعی داشته باشد. همچنانکه هر انسان اخلاقی در برابر تمام ستمهایی که به مظلومان در کشور ما – در ایران – شده است و میشود اخلاقاً مکلف به موضعگیری است. البته موضعگیری داریم تا موضعگیری، اما قبل از هر چیز باید صورت مسأله برای ما روشن باشد.
ماجرا از قتل جوانی سیاهپوست در محلهی تاتنهام لندن به ضرب گلولهی پلیس آغاز شد اما سیر حوادث به چیز دیگری منجر شد: اعتراض و تظاهراتی که برای پاسخگو کردن پلیس رخ داد، به نحوی شگفتانگیز، تغییر شکل داد و زود تبدیل به غارت فروشگاهها و به آتش کشیدن مغازهها و منازل مسکونی شهروندان عادی شهر شد و ماجرا به شهرهای دیگر بریتانیا هم کشیده شد. نه به جایی شکایتی شد و نه فرصت و مجالی برای پیگیری حادثه به وجود آمد. آنچه میتوانست احتمالاً به صورتی اعتراضی مدنی – که هم حقی قانونی است و هم سابقهدار– بیان شود، به هرج و مرج و آشوبطلبی اراذل و اوباش جهش پیدا کرد.
تا اینجای قصه را داشته باشید تا یک گام به عقب برداریم و دوباره از منظری تازه به ماجرا نگاه کنیم. کم نیستند کسانی که حوادث امروز لندن را به اتفاقات مصر و تونس گره میزنند و قتل جوان سیاهپوست لندنی را با خودکشی مرد تونسی و قتل خالد سعید پیوند میدهند و از این مشابهسازی با «بهار عربی» نتیجههای حیرتانگیز میگیرند. برخی پا را از این فراتر میگذارند و این اوباشیگریها را با حرکت رهاییبخش سیاهان آمریکا به رهبری مارتین لوترکینگ مقایسه میکنند. چیزی که در این میان زیر سایهی برخی تشابهات و تقارنات تصادفی به سادگی فراموش میشود، تفاوت بنیادین و اساسی جنس و رفتار این جریانها با هم است.
برجسته کردن یک وجه شبه و به محاق فرستادن زمینههای مهم و قابلاعتنای تفاوت، البته کاریکاتور ساختن از ماجراست. اما این را نباید از یاد برد که در بحبوحهی همان بهار عربی، درست در میانهی میدان التحریر، همین انقلابیون در جشن پیروزیشان پیش چشم یکدیگر به لارا لوگن، زنی خبرنگار تجاوز کردند (اینجا) و بر این تجاوز دستافشانی و پایکوبی هم کردند. صدای آن خبرنگار زود در هیاهوی ستایشگران خشونت انقلابی گم شد. این «انقلاب مصری» هر اندازه که مبارک را به مثابهی یک حاکم مستبد از مسند به زیر کشیده باشد، داستانی نامبارک و آلوده به تجاوز و بیاخلاقی هم دارد. نمیتوان این جنبهی انقلاب مصری – و بسیاری از جنبههای دیگرش – را به آسانی نادیده گرفت یا خود را به ندیدن و نشنیدن زد. اینها هم بخشی از همین انقلاباند و ما اخلاقاً مسؤولایم در قبال آنها موضع بگیریم.
باز میگردم به لندن. در حوادث لندن، غارت و به آتش کشیدن اموال عمومی بخشی اساسی و محوری از شورشها بود. این شورشها تنها چیزی که ندارد، جهتگیری رهاییبخش و قاعدهمندی اخلاقی است، به گمان من. خشونت و شورش کور، بیش از هر چیز، برای من یادآور کشتارهای خشن و کور تروریستهای سودایی و آنارشیست است. لایهی زیرین و توجیهکنندهی این رفتار این است که یک ایدئولوژی وجود دارد که هر نوع شورش و انقلاب را اصالتاً مقدس و درست و بیخطا میشمارد. بر اساس این ایدئولوژی هر شورشی بر علیه نظم مستقر سرمایهدارانه و ناعادلانهی کنونی خصوصا در غرب را باید غنیمت دانست و ستایش کرد و هر کار دیگری هم که به تبع این شورشها مایهی فروافتادن یا سست شدن چنین نظامهایی شود، روا و مباح است. در این میانه، البته اخلاق در معنای وسیع و فراگیرش، یکسره بیمعنا و پوچ میشود. در چنین بستری، غارت کردن یک فروشگاه موجه میشود به دلیل اینکه سرمایهدارانی هستند که در جاهای دیگر غارت بزرگتری میکنند! در این تصویر، خانهی هر کسی را – حتی خانهی من و شما را – میتوان به آتش کشید چون ارتشی در جای دیگری از جهان دهها خانه را ویران کرده است. منطق ساده است: چشم در ازای چشم (اما چشمِ «هر کس» در برابر چشم «یک کس دیگر» که احتمالاً یا قطعاً ستمی کرده است). دقیقاً چه اتفاقی افتاده است؟ در سطح سیاسی، منطق گفتار شماری از نخبگانی را که این روزها ستایشگر این ایلغارها شدهاند، شاید بشود به این شکل صورتبندی کرد: ۱) لایهای از مارکسیسم مبتذل بر این غارتگری کشیده میشود و آن را نمونهای از قیام طبقهی پرولتاریا در برابر بورژوازی قلمداد میکنند؛ ۲) اخلاق به مثابهی محصولی بورژوایی تقبیح میشود و هر چه ناروا بوده است یا ناروا میشماریم، از این پس روا خواهد بود: اگر تا دیروز دزدی و تجاوز و به آتش کشیدن اموال عمومی و خصوصی ناروا بود، از امروز مباح است؛ اگر تجاوز به عنف اخلاقاً ناپسند بود، امروز حلال است و روا.
خلاصهی داستان چیست؟ به گمانِ من، تبدیل سادهاندیشانه و هیجانآلود مارکسیسم به هرج و مرج طلبی و آنارشیسم افسارگسیخته. در این قصه، آنچه که معنا ندارد همانا رهاییبخشی و هدفمند بودن است. هیچ ارزشی در متن این حرکت کور و خشن – که حجم انبوه لشکریاناش را نوجوانان بیمبالات و اراذل و اوباش تشکیل میدهند – مندرج نیست جز اینکه یک سوی ماجرا اغنیا ایستادهاند و سوی دیگر تهیدستان (که در همین صورتبندی هم اگر و امای بسیار هست)، پس فقرا «حق» دارند غارت کنند و تجاوز کنند و اموال و املاک «هر کسی» را به آتش بکشند و به یغما ببرند. اما باید پرسید که کسانی که امروز این غارتهای دامنهدار و وسیع را مباح میشمارند، آیا وقتی که این غارت به خانهی خودشان و به تن خودشان هم برسد، باز هم واکنششان همین خواهد بود؟ خودشان به دست خود آتش در خان و مان خود خواهند کشید تا با این موج به اصطلاح سرمایهداری-ستیز همراهی کنند؟ تصور نمیکنم آنچه در متن و بطن این قصه میگذرد، چیزی از جنس قیام تودهها بر مبنای آرمانهایی مارکسی باشد. عدهی قلیلی که چه بسا از به پاخاستن طبقهی کارگر در برابر سرمایهداری طرفی نبستهاند و نتیجهی مطلوب را نگرفتهاند، تمام امیدشان را این بار به شورش و تقلای اراذل بستهاند که شاید از این طریق بتوان پایههای امپراطوری را سست کرد. این صورتبندی درست باشد یا غلط، بر این نکته نمیتوان چشم پوشید که شماری از نخبگانی که دلبردهی این موج هرج و مرج شدهاند، به آسانی اخلاق را زیر پا گذاشتهاند و میگذارند و پروایی هم از تصریح به آن ندارند: اخلاق بیمعناست و در برابر این امپراتوری و این سرمایهداری، همه چیزی مباح است و مجاز. حق معنا ندارد. دزدی هم امری نسبی است. طبعاً دروغ و جنایت هم وضع مشابهی پیدا میکنند. این لاابالیگری و بیمبالاتی فکری دست کمی از ابتذال و بیمایهگی آنارشیسم اراذل ندارد؛ همان که جنبش سبز آنتیتز نمونهی وطنی آن است و همان که جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدین خلق ایران دو نمونهی آن هستند.
در این بحث، اگر مرادمان را از اخلاق روشن نکنیم، سخن بینتیجه و ناقص میماند. مراد من از اخلاق، لزوماً اخلاق سنتی و محلی که تنها در بسترهایی خاص کارکرد دارد نیست. وقتی از اخلاق سخن میگویم، مرادم قواعد و تجویزهایی است که صبغهای جهانشهری دارند و به معنایی کلان، جهانروا هستند. حرمت نهادن به جان آدمی و رعایت حریم آدمیان – حریم تن و جان و حریم مال و ملکِ آنها و حریم خصوصی آنها – و عدالتخواهی و آزادیجویی بیتبعیض، قدر نهادن به کرامت انسانی و ارزش خرد بشری؛ راه گشودن بر پژوهش و دانشورزی بیقید و شرط و فارغ از اثرگذاریهای حکومتی، حزبی و سیاسی؛ شفقتورزی بر همنوعان و دستگیری از تهیدستان و فراهم کردن زمینههای عدالت اجتماعی و تحقق وجدان اخلاقی؛ کثرتگرایی و حرمت نهادن به تفاوتهای عدیدهی میان آدمیان، همه مواردی هستند که زیر چتر این اخلاق جهانروا و جهانشهری قرار میگیرند.
آنچه در این حوادث رخ میدهد – و پارهای با هیجان و شتاب آن را موجه میکنند – عبور از همهی قیود اخلاقی است تحت لوای رهایی از اخلاق بورژوایی. اینجا درست همان نقطهای است که مارکسیسم آنارشیخواه لندنی و به اصطلاح «حزباللهی»هایی که در ایران امروز به «ولایی» شهره هستند – چنانکه در حوادث پس از انتخابات ۸۸ دیدیم – به هم میرسند: برای هر دو، برای رسیدن به هدف، هر بیاخلاقی را میتوان مباح و موجه کرد؛ برای اولی، اخلاق محصولی بورژوایی است و برای دومی اخلاق تنها زمانی معنا دارد که صاحب قدرت بگوید یا در راستای منافع و امیال او باشد. این دو طیف، هر دو با امپریالیسم مشکل دارند و دم از نوعی سوسیالیسم میزنند و هر دو هم برای مبارزه با این امپریالیسم ابایی از دست یازیدن به قربانی کردن اخلاق ندارند. بخشی از آنچه این روزها در لندن رخ میدهد کاریکاتوری مبتذل و آمیزهای تحریفشده است از مارکسیسم و آنارشیسم. حتی آنارشیستها هم آرمانخواهانی اخلاقی بودند نه اراذل مجنون. بحث از ایدئولوژی آنارشیستها را اگر کنار بگذاریم، تمام کوشش آنها مقابله با نمادهای «دولت» بود؛ درست بر خلاف آنچه آنارشیستها میجستند، غارتگرانی که در لندن میبینیم کمترین کاری با نمادهای دولت ندارند.
با تمام این اوصاف، این نکته را نباید از یاد برد که نقد این مبتذلسازی سیاست – آن هم در کسوت برافراشتن علم مارکسیسم یا اندیشههای چپ – نتیجه نمیدهد که پس هر چه در بریتانیا رخ میدهد خوب است و بر وفق مراد و اینجا بهشت برین است. شکاف عمیق میان فقیر و غنی یک واقعیت دردناک در بریتانیاست – همانطور که این فاجعه در ایرانِ امروز هم چهرهای مهیب و رنجآور دارد. فقر مزمن و تنعم و تمول مزمن در بریتانیا واقعیتی است که سرچشمهی بسیاری از نابسامانیهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی این کشور است. اما گمان نمیکنم راه گشودن این گره، غارت و تجاوز و عربدهکشی و ایلغار اراذل باشد. سر برآوردن اوباش، یکی از عوارض ناکارآمدی احزاب سیاسی است. در کشوری مثل بریتانیا، یکی از راههای چانهزنی برای رسیدن به حقوق شهروندان، همین راهِ گشودهی احزاب سیاسی است که مانند برخی کشورهای استبدادزده زیر تیغ تهدید و تکفیر نیستند. وقتی احزاب درست کار نمیکنند و حاشیهنشینها را به حال خود رها میکنند، سر برآوردن موج نارضایتی آن هم به شیوهای شنیع از این دست، امری حیرتآور نیست. ذکر این نکته از این رو مهم بود که خواننده تصور نکند با نقد این آنارشیسمِ اخلاقگریز در پی توجیه یا تطهیر قصورها یا نقصانهای نظام سیاسی حاکم بر بریتانیا رفتهایم.
چه بسا این نکته را باید به دقت بیشتر شرح داد: نه همهی کسانی که در این شورشهای حاضرند، اراذل و اوباشاند و نه رواست که هر اعتراضی را یکپارچه در جمع اراذل معنا کرد. شاهدش هم سخنان شجاعانهی زنی است که معترضان را دعوت میکند به هدفمندی و جهتبخشی به کارشان و دست کشیدن از خشونت کور (اینجا). شورشهای نژاد، تاریخ و تباری دارند و از منطق خودشان تبعیت میکنند. این ابعاد ماجرا را نمیتوان نادیده گرفت. تردیدی نیست که خشونت ساختاری جامعه، اقتصاد و فرهنگ به این حوادث دامن میزند. کسی نمیتواند از این نکته چشمپوشی کند که یکی از مهمترین علل بیتوجهی مفرط عاملان شورشها (که به مرز عمل جنایتکارانه هم نزدیک شدند) قانونشکنی کسانی بوده است که خود نماد اصلی حفظ حرمت قانون و اخلاق در جامعه بودهاند، یعنی سیاستمداران، پلیس، قضات و روزنامهنگاران. این نکته را از این جهت برجسته میکنم که این گمان پیش نیاید که وقتی از «اراذل و اوباش» سخن میگویم قصد تحقیر یا فروکاستن کل ماجرا به جنایت و تجاوز و غارت است و از همهی ابعاد و جوانب آن غافلام. برجسته کردن این نکته از آن روست که: ۱) در هیچ اعتراض بر حقی، نمیتوان عبور از اخلاق یا راه دادن به تجاوز و جنایت را توجیه کرد و آن را نادیده گرفت؛ ۲) نمیتوان به تصریح یا تلویح جنبش سبز را همسو و همدست آن بخش تجاوزگر و بیاخلاق این شورشها قلمداد کرد؛ ۳) از همه مهمتر، نمیتوان هنگامی که صدای اعتراضی اخلاقی به عبور از اخلاق بلند میشود، خودِ اخلاق را به سخره بگیریم و برچسب بورژوایی به آن بزنیم و به بیبندوباری و لاباالیگری افسارگسیخته برسیم. مشکل بریتانیا، ریشه در سیاستهای نئولیبرال زمان تاچر دارد که با سیاستهای حزب کارگر ادامه پیدا کرد و اکنون مسایل مهاجران تازه هم به آن دامن زده است. بررسی همهی ابعاد این قصه از حوصلهی این نوشته خارج است – و این روزها دربارهی ماجرا مطالب مفصل و فراوانی نوشته میشود – اما هیچکدام از اینها مجوزی برای عبور از اخلاق یا تن دادن به بیبندوباری نمیتواند باشد.
نکتهی واپسین و مهمتر این بحث – چنانکه پیشتر و در بالا هم به آن اشاره شد – این است که جنبش سبز، دقیقاً آنتیتز این حرکتهای کور و خشنی است که هیچ محابا ندارند و پروای اخلاق و مسؤولیتپذیری در گفتار و کردارشان نیست و چیزی جز تخلیهی عاطفی یا فریاد از جگر برکشیدن نمیدانند. اینکه جنبش سبز را همسو و همروش با این افسارگسیختگی اخلاقی و سیاسی بدانیم، جفا در حق تمام جانهای عزیز و خردهای روشنی است که این روزها پای آرمانشان مردانه میایستند تا تن به بیاخلاقی و ستم ندهند اما اصولشان را هم پاسداری میکنند.
گروههایی در داخل یا خارج، میان سبزها و ضدسبزها هستند که میان این حوادث و جنبش سبز رابطه برقرار میکنند و تلویحاً راه خشونت افسارگسیخته و بیاخلاقی را – برای رسیدن با اهداف سیاسی – هموار میکنند. جنبش سبز، جنبش طبقهی متوسط شهری و جنبشی مدنی است که برآمده از خشونت آنارشیطلبان نیست. اگر جایی برای اوباش و هرج و مرج باشد، در صف مقابل جنبش سبز است. مهم است که به سادگی به دام این مغالطه نیفتیم. جنبش سبز، تخریبگران خانهی مراجع در قم و امثال سعید تاجیکها را تربیت نکرده است و راه را بر شلتاق و دریدگی آنها هموار نمیکند. مهمترین و کلیدیترین ویژگی جنبش سبز دقیقاً همین است که بتواند پیوسته به قطبنمای حساس اخلاقیاش مراجعه کند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.