آسمان از سینه‌ها خورشید خود را پس گرفت

شاید امروز بعد از ۱۵ سال است که دوباره این شعر سید حسن حسینی را یافته‌ام و می‌خوانم. دوستی آن زمان این شعر را روی کاغذی دست‌نویس به من داد و هنگام خواندن‌اش سخت مرا متأثر کرد. امروز طبعاً درک من از شعر تفاوت پیدا کرده ولی هم‌چنان در این شعر صمیمیتی موج می‌زند که بازخوانی آن هزار خاطره‌ی لطیف را در خیال‌ام زنده می‌کند. از مضمون شعر به روشنی بر می‌آید که در چه بستری سروده شده است. یادمان باشد که سید حسن حسینی متعلق به نسلی بود که هم‌گنان‌اش کسانی بودند چون سهیل محمودی، ساعد باقری، حسام الدین سراج، قیصر امین‌پور و کسانی از این دست. یعنی نسل جوانان انقلابی و پرشوری که اهل هنر و ادب بودند. این نکته البته شعر را در بستر تاریخی مناسب‌اش قرار می‌دهد ولی از تأثیرگذاری‌اش نمی‌کاهد. از دوست نادیده‌ای که این شعر را امروز برای من فرستاد و دوباره دیده‌ی مرا به دیدار این شعر زنده‌یاد سید حسن حسینی گشود، سپاس‌گزارم. این شما و این شعر:

ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزش‌های ما را عرضه‌ی کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه‌های آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر باران‌های جاهل سقف تقوا نم کشید
سقف‌های سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دل‌ها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگی‌ها عیب شد؟
خانه‌ی دل‌های ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبّت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینه‌ها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغ‌های سینه‌ها از سروها خالی شدند
عشق‌ها خدمت‌گزار پول و پوشالی شدند
از نحیفی پیکر عشق خدایی دوک شد
کله‌ی احساس‌های ماورایی پوک شد
آتشی بی‌رنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر «باطل شد» به روی بال کفترها زدند
اندک اندک قلب‌ها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی می‌کنند
زمره‌ی بیچارگان را سرپرستی می‌کنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!
از همان دست نخستین کج‌روی‌ها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت
کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد
روزگار کینه‌پرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پای پر تاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد
سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبل‌های ناجوانمردی زدند
تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سینه‌ها خورشید خود را پس گرفت
رنگ ولگرد سیاهی‌ها به جان‌ها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمان‌ها خیمه زد
صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سرکشید
شد سیه‌مست و برای آسمان خنجر کشید
این زمان شلاق بر باور حکومت می‌کند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت می‌کند
تیغ آتش را دگر آن حدت موعود نیست
در بساط شعله‌ها آهی به غیر از دود نیست
دود در دود و سیاهی در سیاهی حلقه زن
گرد دل‌ها ‌هاله‌هایی از تباهی حلقه زن
اعتبار دست‌ها و پینه‌ها در مرخصی
چهرها لوح ریا، آیینه‌ها در مرخصی
از زمین خنده خار اخم بیرون می‌زند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون می‌زند
طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت، دفتر لبخندها تعطیل محض
خنده‌های گاه‌گاه انگار ره گم کرده‌اند
یا که هق‌هق‌ها تقیه در تبسم کرده‌اند
منقرض گشته است نسل خنده‌های راستین
فصل فصل بارش اشک است و شط آستین
آنچه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریه‌ی پنهانی است

گرچه غیر از لحظه‌ای بر چهره‌ها پاینده نیست
پوزخند است این شکاف بی‌تناسب، خنده نیست
مثل یک بیماری مرموز در باغ و چمن
خنده‌های از ته دل ریشه‌کن شد، ریشه‌کن
الغرض با ماله‌ی غم دست بنایی شگفت
ماهرانه حفره‌ی لبخندها را گل گرفت
***
اشک‌های نسل ما اما حقیقی می‌چکند
از نگین چشم‌های خون، عقیقی می‌چکند
***
ماجرا این است: مردار تفرعن زنده شد
شاخه‌های ظاهرا خشکیده از بن زنده شد
آفتابی نامبارک نفس‌ها را زنده کرد
بار دیگر اژدهای خشک را جنبنده کرد
قبطیان فتنه‌گر جا در بلندی کرده‌اند
ساحران با سامری‌ها گاوبندی کرده‌اند!
***
من ز پا افتادن گل‌خانه‌ها را دیده‌ام
بال ترکش‌خورده‌ی پروانه‌ها را دیده‌ام
انفجار لحظه‌ها، افتادن آوا، ز اوج
بر عصب‌های رها پیچیدن شلاق موج
دیده‌ام بسیار مرگ غنچه‌های گیج را
از کمر افتادن آلاله‌ی افلیج را
در نخاع بادها ترکش فراوان دیده‌ام
گردش تابوت‌ها را در خیابان دیده‌ام
گردش تابوت‌های بی‌شکوه آهنین
پر ز تحقیر و تنفر، خالی از هر سرنشین
در خیابان جنون، در کوچه‌ی دلواپسی
کرده ام دیدار با کانون گرم بی‌کسی!
دیده‌ام در فصل نفرت در بهار برگ‌ریز
کوچ تدریجی دل‌ها را به حال سینه‌خیز
سروها را دیده‌ام در فصل‌های مبتذل
خسته و سردرگریبان – با عصا زیر بغل –
تن به مرداب مهیب خستگی‌ها داده‌اند
تکیه بر دیواری از دلبستگی‌ها داده‌اند
پیش چنگیز چپاول پشت را خم کرده‌اند
گوشه‌ای از خوان یغما را فراهم کرده اند!
ماجرا این است، آری ماجرا تکراری است
زخم ما کهنه است اما بی‌نهایت کاری است
از شما می‌پرسم آن شور اهورایی چه شد
بال معراج و خیال عرش‌پیمایی چه شد
پشت این ویرانه‌های ذهن، شهری هست نیست؟
زهر این دلمردگی را پادزهری هست؟ نیست
ساقه‌ی امیدها را داس نومیدی چه کرد؟
با دل پر آرزو احساس نومیدی چه کرد؟
هان کدامین فتنه دکان وفا را تخته کرد؟
در رگ ایمان ما خون صفا را لخته کرد
هان چه آمد بر سر شفافی آیینه‌ها
از چه ویران شد ضمیر صافی آیینه‌ها
شور و غوغای قیامت در نهان ما چه شد؟
ای عزیزان! «رستخیز ناگهان» ما چه شد؟
دشت دلهامان چرا از شور یا مولا فتاد
از چه طشت انتشار ما از آن بالا فتاد
***
جان تاریک من اینک مثل دریا روشن است
صبحگون از تابش خورشید مولا روشن است
طرفه خورشیدی که سر از مشرق گل می‌زند
بین دریا و دلم از روشنی پل می‌زند
طرفه خورشیدی که غرق شور و نورم می‌کند
زیر نور ارغوانی‌ها مرورم می‌کند
اندک اندک تا طپیدن‌های گرمم می‌برد
در دل دریا فرو از شوق و شرمم می‌برد
«قطره‌ی سرگشته‌ی عاشق» خطابم می‌کند
با خطابش همجوار روح آبم می‌کند
تیغ یادش ریشه‌ی اندوه و غم را می‌زند
آفتاب هستی‌اش چشم عدم را می‌زند
اینک از اعجاز او آیینه‌ی من صیقلی است
طالع از آفاق جانم آفتاب «یاعلی» است
«یاعلی» میتابد و عالم منور می‌شود
باغ دریا غرق گل‌های معطر می‌شود
چشم هستی آب‌ها را جز علی مولا ندید
جز علی مولا برای نسل دریاها ندید
موج نام نامی‌اش پهلو به مطلق میزند
تا ابد در سینه‌ها کوس اناالحق میزند
قلب من با قلب دریا همسرایی می‌کند
یاد از آن دریای ژرف ماورایی می‌کند
اینک این قلب من و ذکر رسای «یاعلی»
غرش بی‌وقفه‌ی امواج، در دریا «علی»
موج‌ها را ذکر حق این سو و آن سو می‌کشد
پیر دریا کف به لب آورده، یاهو می‌کشد
مثل مرغان رها در اوج می‌چرخد دلم
شادمان در خانقاه موج می‌چرخد دلم
موج چون درویش از خود رفته‌ای کف می‌زند
صوفی گرداب‌ها می‌چرخد و دف می‌زند
ناگهان شولای روحم اغوانی می‌شود
جنگل انبوه دریاها خزانی می‌شود
کلبه‌ی شاد دلم ناگاه می‌گردد خراب
باز ضربت می‌خورد مولای دریا از سراب
پیش چشمم باغ‌های تشنه را سر می‌برند
شاخه‌هایی سرخ از نخلی تناور می‌برند
خارهای کینه قصد نوبهاران می‌کنند
روی پل تابوت‌ها را تیرباران می‌کنند
در مشام خاطرم عطر جنون می‌آورند
بادهای باستانی بوی خون می‌آورند
***
صورت اندیشه‌ام سیلی ز دریا می‌خورد
آخرین برگ از کتاب آب‌ها، تا می‌خورد
«فصلی از منظومه‌ی مرداب‌ها و آب‌ها»

بایگانی