از صبح ذهنام درگیر یکی از مصاحبههای پایاننامهام بود تا الآن که تماماش کردهام. در تمامِ این مدت، انگار عمقِ فاجعه را حس نکرده بودم. اگر هم بود، جایی مثل آتش زیرِ خاکستر بود. الآن که این ور و آن ور را میبینم دارم گُر میگیرم. حالا باید چه کار کرد؟ حالا چه خاکی به سرمان بریزیم؟ بانو – که خسرو، عشقِ بزرگاش بود – همان اول کار
نوشته است: «فکر نمی کردم آن روز اینقدر نزدیک باشد…» و چقدر حکیمانه است و تلخ. ولی خسرو شکیبایی چرا رفت؟ جوابِ ساده و خطیاش این است – و این جواب از هر کسی میتواند صادر شود – که: مرگ است دیگر؛ همه میمیرند! او چه فرقی با بقیه دارد؟ ولی وقتی کسی را دوست داشته باشی، زندگی و مرگاش برای تو معنای دیگری پیدا میکند. استعلا پیدا میکند. همه چیزش میشود یک چیز ماورایی. و کسی را که دوست داشته باشی، واقعاً، الکی الکی نمیشود دوست داشته باشی. باید یک «چیز»ی باشد که تو را اینجوری کند. و خسرو شکیبایی همین یک «چیز» را داشت. من اهل فیلم دیدن – فیلم ایرانی دیدن – نیستم. مجالاش هیچ وقت پیش نیامده. سر راهاش واقع نشدهام. ولی آنقدر فیلم و سریال دیدهام که شکیبایی تویاش باشد تا بتوانم بفهمم این آدم یک «چیز»ی داشت. این خسرو یک جوری بود. یک جورِ خاص. و مهم است از آدمها – از هر آدمی، و از آدمهای خاص، خاصتر – این چیزها را ببینیم. اینهاست که مهمتر است. چرا مُرد؟ از بس ناشکیبا بود، بر خلاف اسماش. پوستات که کلفت باشد و درد را نفهمی مثل کلاغ هم میتوانی عمر کنی. میشود البته نازکدل باشی و عمر دراز هم بکنی. بسته به شکیباییات، عمرت هم تعریف میشود لابد. ولی… دیدم یکی جایی نوشته «کاش او گرفتارِ عادت نبود و بیشتر عمر میکرد…» چیزی به همین مضمون. حالام بد میشود. خشمگین میشوم از مردمی که اوج نگاهشان این است که همه چیز و همه کس را با متر وجود و شخصیتِ خودشان میسنجند و حتی «تشخیص علتِ مرگ» و تعیین «دلیل کوتاهی عمر» و «فرا رسیدنِ اجل» را هم جزو اختیاراتِ خودشان میدانند. مگر اینها پزشکاند؟ یادم هست که وقتی ایرج بسطامی از دنیا رفته بود، سیروس علینژاد در بیبیسی مطلبی نوشته بود با اشارهای مشابه. آن زمان من هم عصبانی شده بودم. پرویز مشکاتیان هم در مصاحبهای سعی کرد شخصیتِ خود ایرج را برجسته کند… ولی این ناشکیبایی و نابردباری فرهنگی ما تا به کجاها که نمیرود…. انگار اجل سراغ کسانی که هیچ عادتی ندارند – از جمله عادت به خودِ زندگی – هرگز نمیرود! انگار اجل میگردد دنبال چیزهایی که لابد باید به طور طبیعی باعث مرگ شوند. همه حکایتِ «آن میرِ دروغین بین با اسبک و با زینک…» و این داسی که خسروان را درو میکند، همه را درو میکند؛ با عادت یا بیعادت! پس بیماریهای فرهنگی را لااقل اینجا هم که شده، بیرون نریزید… چرا مُرد ولی؟ پارسال بود در تلویزیون دیدیماش؟ همان موقع گفتم چرا شکیبایی اینجوری آب شده است؟ چرا دارد آرام آرام میرود؟ «از وجودش قدری نام و نشان بود که بود…» ور نه از ضعف در آنجا اثری از شکیبایی نبود! … شکیبایی، یک «چیز»ی بود؛ یک چیز مهم. و این «چیز» خیلی مهم است؛ بعضیها «هیچ چیز» نیستند؛ هیچ چیز! چه جوری میشود چیزی شد؟ دقیقاً نمیدانم! ولی باید خیلی آدم باشی و آدم بشوی. شکیبایی خیلی آدم بود… و برای فهمیدنِ آدم بودن کسی لازم نیست زناش باشی یا بچهاش… شاید اگر زناش یا بچهاش هم باشی، هرگز نتوانی کسی چقدر آدم بوده است… برای فهم این «آدمیت» و این «چیز» بودن یک معیارهای دیگری لازم است. ولی شکیبایی، همهاش «فیلم» بود؟ فیلم هم اگر بود، عجب فیلمی بود! فیلمِ شگفتی بوده است که این اندازه جان و دل را به یک نفس بند کرده بود. نفسی که دیگر در این دنیا نمیرود و نمیآید و از سرگردانی خلاص شده است.
پ. ن. دلام نمیخواست اصلاً این را هم اضافه کنم. مُردن شکیبایی سنگین است ولی. به همه گیر میدهم به خاطرش. ابطحی نوشته است: «به من گفته بود که خسرو هیئتی است»! خوب اگر نمیبود، چه؟ یعنی آدمی که «هیئتی» باشد برای شما – برای شما، آقای ابطحی! – بهتر است از آدمی که «هیئتی» نباشد؟! نمیدانم این اعتقادِ شخصی ابطحی است که اینجوری داوری میکند یا بقیهی هممسلکان سیاسی و حزبیاش هم مثل او هستند. از خودم بیزار میشوم اگر ببینم فردا من هم دربارهی آدمها اینطوری قضاوت میکنم. حتماً یک جورهایی من هم آدمها را اینجوری میبینم. مباد که هرگز چنین ببینمشان و بخواهم در قفس تنگِ ذهنِ خودم محبوسشان کنم. شکیبایی اگر رند خراباتی بود و اگر حافظِ شهر یا همهیئتی آقای ابطحی، باز هم شکیبایی بود.
پ. ن. یک چیزی راه نفسام را گرفته است. دارم به زور نفس میکشم. چطور میشود یک آدم را این قدر دوست داشت؟