مثل یک بوسهی گرم،
مثل یک غنچهی سرخ،
مثل یک پرچم خونین ظفر،
دلِ افراختهام را به تو میبخشم،
ناظم حکمت!
و نه تنها دل من،
همهجا خانهی توست:
دل هر کودک و زن،
دل هر مرد،
دل هر کس که شناخت
بشری نغمهی امید تو را، که در آن هر شب و روز
زندگی رنگ دگر، طرح دگر میگیرد.
***
زندگی، زندگی
اما، نه بدینگونه که هست
نه بدینگونه پلید
نه بدینگونه که اکنون به دیار من و توست،
به دیاری که فرو میشکنند
شبچراغی چو تو گیتیافروز
وز سپهر وطنش میرانند
اختری چون تو، پیامآور روز.
لیک، ناظم حکمت!
روی کاغذ زکسی
وطنش را نتوانند گرفت.
آری، ای حکمت: خورشید بزرگ!
شرق تا غرب ستایشگر توست،
وز کران تا به کران، گوش جهان
پردهی نغمهی جانپرور توست.
جغدها
در شب تبزدهی میهن ما،
میفشانند به خاک
هر کجا هست چراغی تابان،
و گل غنچهی باغ ما را
به ستم میریزند
زیر پای خوکان.
و به کام خفاش
پرده میآویزند
پیش هر اختر پاک
که به جان میسوزد،
وین شبستان فروریخته میافروزد.
***
لیک جانداروی شیرین امید
همچو خون خورشید میتپد در رگ ما.
و گل گمشده سر میکشد از خاک شکیب.
غنچه میآرد بیرنگ فریب،
و به ما میدهد این غنچه نوید
از گل آبی صبح
خفته در بستر خون، خورشید.
***
نغمهی خویش رها کن، حکمت!
تا فروپیچد در گوش جهان
و سرود خود را
چو گل خندهی خورشید، بپاش
از کران تا به کران!
جغدها، خفاشان
میهراسند ز گلبانگ امید
میهراسند زپیغام سحر….
بسرائیم و بخوانیم، رفیق!
نغمهی خون شفق
نغمهی خندهی صبح.
پردهی نغمهی ماست
گوش فردای بزرگ.
و نوابخش سرود دل ماست
لب آیندهی پاک…
تهران، اسفند ۱۳۳۰
مطلب مرتبطی یافت نشد.