۲
سودای عدالت يا ستايش غارت؟
حوادثی که در لندن رخ داده است، شکل و صورتی دارد که هر انسان صاحب خرد و اخلاقباوری را به تأمل وامیدارد. اتفاقاتی که در لندن رخ داده است – و اتفاقات مشابهی که ممکن است در هر جای دیگر جهان رخ بدهد – صرفاً مسألهی داخلی این کشور یا آن کشور نيست. مسأله، مسألهای انسانی و اخلاقی است. هر انسان اخلاقی ناگزير بايد در برابر این حوادث موضعی داشته باشد. همچنانکه هر انسان اخلاقی در برابر تمام ستمهایی که به مظلومان در کشور ما – در ایران – شده است و میشود اخلاقاً مکلف به موضعگيری است. البته موضعگیری داریم تا موضعگيری، اما قبل از هر چيز باید صورت مسأله برای ما روشن باشد.
ماجرا از قتل جوانی سياهپوست در محلهی تاتنهام لندن به ضرب گلولهی پليس آغاز شد اما سیر حوادث به چیز ديگری منجر شد: اعتراض و تظاهراتی که برای پاسخگو کردن پليس رخ داد، به نحوی شگفتانگيز، تغيیر شکل داد و زود تبدیل به غارت فروشگاهها و به آتش کشيدن مغازهها و منازل مسکونی شهروندان عادی شهر شد و ماجرا به شهرهای ديگر بريتانیا هم کشيده شد. نه به جايی شکایتی شد و نه فرصت و مجالی برای پیگيری حادثه به وجود آمد. آنچه میتوانست احتمالاً به صورتی اعتراضی مدنی – که هم حقی قانونی است و هم سابقهدار– بیان شود، به هرج و مرج و آشوبطلبی اراذل و اوباش جهش پیدا کرد.
تا اینجای قصه را داشته باشيد تا يک گام به عقب برداريم و دوباره از منظری تازه به ماجرا نگاه کنيم. کم نیستند کسانی که حوادث امروز لندن را به اتفاقات مصر و تونس گره میزنند و قتل جوان سياهپوست لندنی را با خودکشی مرد تونسی و قتل خالد سعيد پيوند میدهند و از اين مشابهسازی با «بهار عربی» نتيجههای حیرتانگیز میگیرند. برخی پا را از این فراتر میگذارند و این اوباشیگریها را با حرکت رهاییبخش سیاهان آمریکا به رهبری مارتین لوترکینگ مقایسه میکنند. چيزی که در این ميان زیر سایهی برخی تشابهات و تقارنات تصادفی به سادگی فراموش میشود، تفاوت بنيادين و اساسی جنس و رفتار این جریانها با هم است.
برجسته کردن یک وجه شبه و به محاق فرستادن زمينههای مهم و قابلاعتنای تفاوت، البته کاريکاتور ساختن از ماجراست. اما این را نبايد از ياد برد که در بحبوحهی همان بهار عربی، درست در ميانهی ميدان التحرير، همین انقلابيون در جشن پیروزیشان پيش چشم يکديگر به لارا لوگن، زنی خبرنگار تجاوز کردند (اينجا) و بر اين تجاوز دستافشانی و پایکوبی هم کردند. صدای آن خبرنگار زود در هیاهوی ستایشگران خشونت انقلابی گم شد. اين «انقلاب مصری» هر اندازه که مبارک را به مثابهی يک حاکم مستبد از مسند به زیر کشیده باشد، داستانی نامبارک و آلوده به تجاوز و بیاخلاقی هم دارد. نمیتوان اين جنبهی انقلاب مصری – و بسياری از جنبههای ديگرش – را به آسانی ناديده گرفت یا خود را به نديدن و نشنیدن زد. اینها هم بخشی از همين انقلاباند و ما اخلاقاً مسؤولايم در قبال آنها موضع بگيريم.
باز میگردم به لندن. در حوادث لندن، غارت و به آتش کشيدن اموال عمومی بخشی اساسی و محوری از شورشها بود. اين شورشها تنها چيزی که ندارد، جهتگیری رهاییبخش و قاعدهمندی اخلاقی است، به گمان من. خشونت و شورش کور، بيش از هر چيز، برای من يادآور کشتارهای خشن و کور تروریستهای سودایی و آنارشیست است. لايهی زيرین و توجیهکنندهی اين رفتار اين است که يک ايدئولوژی وجود دارد که هر نوع شورش و انقلاب را اصالتاً مقدس و درست و بیخطا میشمارد. بر اساس این ایدئولوژی هر شورشی بر علیه نظم مستقر سرمایهدارانه و ناعادلانهی کنونی خصوصا در غرب را باید غنیمت دانست و ستایش کرد و هر کار ديگری هم که به تبع این شورشها مايهی فروافتادن یا سست شدن چنین نظامهایی شود، روا و مباح است. در اين ميانه، البته اخلاق در معنای وسیع و فراگيرش، یکسره بیمعنا و پوچ میشود. در چنين بستری، غارت کردن یک فروشگاه موجه میشود به دلیل اینکه سرمایهدارانی هستند که در جاهای دیگر غارت بزرگتری میکنند! در اين تصویر، خانهی هر کسی را – حتی خانهی من و شما را – میتوان به آتش کشید چون ارتشی در جای ديگری از جهان دهها خانه را ويران کرده است. منطق ساده است: چشم در ازای چشم (اما چشمِ «هر کس» در برابر چشم «يک کس دیگر» که احتمالاً يا قطعاً ستمی کرده است). دقیقاً چه اتفاقی افتاده است؟ در سطح سیاسی، منطق گفتار شماری از نخبگانی را که اين روزها ستایشگر این ایلغارها شدهاند، شاید بشود به این شکل صورتبندی کرد: ۱) لايهای از مارکسیسم مبتذل بر این غارتگری کشیده میشود و آن را نمونهای از قيام طبقهی پرولتاریا در برابر بورژوازی قلمداد میکنند؛ ۲) اخلاق به مثابهی محصولی بورژوايی تقبيح میشود و هر چه ناروا بوده است یا ناروا میشماریم، از این پس روا خواهد بود: اگر تا دیروز دزدی و تجاوز و به آتش کشيدن اموال عمومی و خصوصی ناروا بود، از امروز مباح است؛ اگر تجاوز به عنف اخلاقاً ناپسند بود، امروز حلال است و روا.
خلاصهی داستان چیست؟ به گمانِ من، تبدیل سادهانديشانه و هیجانآلود مارکسيسم به هرج و مرج طلبی و آنارشيسم افسارگسیخته. در این قصه، آنچه که معنا ندارد همانا رهاییبخشی و هدفمند بودن است. هیچ ارزشی در متن این حرکت کور و خشن – که حجم انبوه لشکرياناش را نوجوانان بیمبالات و اراذل و اوباش تشکيل میدهند – مندرج نيست جز اينکه يک سوی ماجرا اغنيا ايستادهاند و سوی ديگر تهیدستان (که در همين صورتبندی هم اگر و امای بسیار هست)، پس فقرا «حق» دارند غارت کنند و تجاوز کنند و اموال و املاک «هر کسی» را به آتش بکشند و به یغما ببرند. اما بايد پرسید که کسانی که امروز اين غارتهای دامنهدار و وسيع را مباح میشمارند، آيا وقتی که اين غارت به خانهی خودشان و به تن خودشان هم برسد، باز هم واکنششان همین خواهد بود؟ خودشان به دست خود آتش در خان و مان خود خواهند کشيد تا با اين موج به اصطلاح سرمایهداری-ستيز همراهی کنند؟ تصور نمیکنم آنچه در متن و بطن اين قصه میگذرد، چیزی از جنس قيام تودهها بر مبنای آرمانهايی مارکسی باشد. عدهی قلیلی که چه بسا از به پاخاستن طبقهی کارگر در برابر سرمایهداری طرفی نبستهاند و نتيجهی مطلوب را نگرفتهاند، تمام اميدشان را اين بار به شورش و تقلای اراذل بستهاند که شايد از اين طريق بتوان پایههای امپراطوری را سست کرد. اين صورتبندی درست باشد یا غلط، بر این نکته نمیتوان چشم پوشید که شماری از نخبگانی که دلبردهی این موج هرج و مرج شدهاند، به آسانی اخلاق را زير پا گذاشتهاند و میگذارند و پروايی هم از تصریح به آن ندارند: اخلاق بیمعناست و در برابر اين امپراتوری و اين سرمايهداری، همه چيزی مباح است و مجاز. حق معنا ندارد. دزدی هم امری نسبی است. طبعاً دروغ و جنايت هم وضع مشابهی پيدا میکنند. این لاابالیگری و بیمبالاتی فکری دست کمی از ابتذال و بیمايهگی آنارشيسم اراذل ندارد؛ همان که جنبش سبز آنتیتز نمونهی وطنی آن است و همان که جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدین خلق ایران دو نمونهی آن هستند.
در این بحث، اگر مرادمان را از اخلاق روشن نکنیم، سخن بینتیجه و ناقص میماند. مراد من از اخلاق، لزوماً اخلاق سنتی و محلی که تنها در بسترهایی خاص کارکرد دارد نیست. وقتی از اخلاق سخن میگويم، مرادم قواعد و تجویزهایی است که صبغهای جهانشهری دارند و به معنایی کلان، جهانروا هستند. حرمت نهادن به جان آدمی و رعايت حریم آدمیان – حريم تن و جان و حريم مال و ملکِ آنها و حریم خصوصی آنها – و عدالتخواهی و آزادیجويی بیتبعيض، قدر نهادن به کرامت انسانی و ارزش خرد بشری؛ راه گشودن بر پژوهش و دانشورزی بیقید و شرط و فارغ از اثرگذاریهای حکومتی، حزبی و سياسی؛ شفقتورزی بر همنوعان و دستگیری از تهیدستان و فراهم کردن زمينههای عدالت اجتماعی و تحقق وجدان اخلاقی؛ کثرتگرایی و حرمت نهادن به تفاوتهای عديدهی میان آدميان، همه مواردی هستند که زير چتر این اخلاق جهانروا و جهانشهری قرار میگيرند.
آنچه در اين حوادث رخ میدهد – و پارهای با هیجان و شتاب آن را موجه میکنند – عبور از همهی قيود اخلاقی است تحت لوای رهايی از اخلاق بورژوایی. اينجا درست همان نقطهای است که مارکسیسم آنارشیخواه لندنی و به اصطلاح «حزباللهی»هایی که در ايران امروز به «ولايی» شهره هستند – چنانکه در حوادث پس از انتخابات ۸۸ ديديم – به هم میرسند: برای هر دو، برای رسیدن به هدف، هر بیاخلاقی را میتوان مباح و موجه کرد؛ برای اولی، اخلاق محصولی بورژوايی است و برای دومی اخلاق تنها زمانی معنا دارد که صاحب قدرت بگويد يا در راستای منافع و اميال او باشد. این دو طیف، هر دو با امپريالیسم مشکل دارند و دم از نوعی سوسيالیسم میزنند و هر دو هم برای مبارزه با این امپرياليسم ابایی از دست يازيدن به قربانی کردن اخلاق ندارند. بخشی از آنچه اين روزها در لندن رخ میدهد کاريکاتوری مبتذل و آميزهای تحريفشده است از مارکسيسم و آنارشيسم. حتی آنارشيستها هم آرمانخواهانی اخلاقی بودند نه اراذل مجنون. بحث از ايدئولوژی آنارشيستها را اگر کنار بگذاريم، تمام کوشش آنها مقابله با نمادهای «دولت» بود؛ درست بر خلاف آنچه آنارشيستها میجستند، غارتگرانی که در لندن میبينيم کمترين کاری با نمادهای دولت ندارند.
با تمام اين اوصاف، این نکته را نباید از ياد برد که نقد اين مبتذلسازی سياست – آن هم در کسوت برافراشتن علم مارکسيسم يا انديشههای چپ – نتيجه نمیدهد که پس هر چه در بريتانیا رخ میدهد خوب است و بر وفق مراد و اينجا بهشت برين است. شکاف عمیق ميان فقير و غنی يک واقعيت دردناک در بريتانياست – همانطور که این فاجعه در ایرانِ امروز هم چهرهای مهيب و رنجآور دارد. فقر مزمن و تنعم و تمول مزمن در بريتانيا واقعیتی است که سرچشمهی بسياری از نابسامانیهای سياسی، اقتصادی و فرهنگی اين کشور است. اما گمان نمیکنم راه گشودن اين گره، غارت و تجاوز و عربدهکشی و ايلغار اراذل باشد. سر برآوردن اوباش، يکی از عوارض ناکارآمدی احزاب سياسی است. در کشوری مثل بريتانيا، یکی از راههای چانهزنی برای رسیدن به حقوق شهروندان، همين راهِ گشودهی احزاب سياسی است که مانند برخی کشورهای استبدادزده زير تيغ تهديد و تکفیر نيستند. وقتی احزاب درست کار نمیکنند و حاشيهنشينها را به حال خود رها میکنند، سر برآوردن موج نارضایتی آن هم به شیوهای شنيع از اين دست، امری حيرتآور نيست. ذکر اين نکته از اين رو مهم بود که خواننده تصور نکند با نقد این آنارشيسمِ اخلاقگریز در پی توجيه يا تطهیر قصورها یا نقصانهای نظام سياسی حاکم بر بريتانيا رفتهايم.
چه بسا این نکته را بايد به دقت بيشتر شرح داد: نه همهی کسانی که در اين شورشهای حاضرند، اراذل و اوباشاند و نه رواست که هر اعتراضی را يکپارچه در جمع اراذل معنا کرد. شاهدش هم سخنان شجاعانهی زنی است که معترضان را دعوت میکند به هدفمندی و جهتبخشی به کارشان و دست کشيدن از خشونت کور (اينجا). شورشهای نژاد، تاريخ و تباری دارند و از منطق خودشان تبعيت میکنند. اين ابعاد ماجرا را نمیتوان ناديده گرفت. تردیدی نيست که خشونت ساختاری جامعه، اقتصاد و فرهنگ به اين حوادث دامن میزند. کسی نمیتواند از اين نکته چشمپوشی کند که یکی از مهمترين علل بیتوجهی مفرط عاملان شورشها (که به مرز عمل جنايتکارانه هم نزديک شدند) قانونشکنی کسانی بوده است که خود نماد اصلی حفظ حرمت قانون و اخلاق در جامعه بودهاند، يعنی سياستمداران، پليس، قضات و روزنامهنگاران. اين نکته را از این جهت برجسته میکنم که اين گمان پيش نيايد که وقتی از «اراذل و اوباش» سخن میگويم قصد تحقير يا فروکاستن کل ماجرا به جنايت و تجاوز و غارت است و از همهی ابعاد و جوانب آن غافلام. برجسته کردن اين نکته از آن روست که: ۱) در هيچ اعتراض بر حقی، نمیتوان عبور از اخلاق يا راه دادن به تجاوز و جنايت را توجيه کرد و آن را نادیده گرفت؛ ۲) نمیتوان به تصريح يا تلويح جنبش سبز را همسو و همدست آن بخش تجاوزگر و بیاخلاق اين شورشها قلمداد کرد؛ ۳) از همه مهمتر، نمیتوان هنگامی که صدای اعتراضی اخلاقی به عبور از اخلاق بلند میشود، خودِ اخلاق را به سخره بگيريم و برچسب بورژوايی به آن بزنيم و به بیبندوباری و لاباالیگری افسارگسيخته برسيم. مشکل بريتانيا، ريشه در سياستهای نئوليبرال زمان تاچر دارد که با سياستهای حزب کارگر ادامه پيدا کرد و اکنون مسايل مهاجران تازه هم به آن دامن زده است. بررسی همهی ابعاد اين قصه از حوصلهی اين نوشته خارج است – و اين روزها دربارهی ماجرا مطالب مفصل و فراوانی نوشته میشود – اما هيچکدام از اينها مجوزی برای عبور از اخلاق يا تن دادن به بیبندوباری نمیتواند باشد.
نکتهی واپسين و مهمتر این بحث – چنانکه پيشتر و در بالا هم به آن اشاره شد – اين است که جنبش سبز، دقیقاً آنتیتز اين حرکتهای کور و خشنی است که هیچ محابا ندارند و پروای اخلاق و مسؤوليتپذيری در گفتار و کردارشان نيست و چیزی جز تخلیهی عاطفی يا فرياد از جگر برکشيدن نمیدانند. اينکه جنبش سبز را همسو و همروش با اين افسارگسيختگی اخلاقی و سياسی بدانيم، جفا در حق تمام جانهای عزیز و خردهای روشنی است که اين روزها پای آرمانشان مردانه میايستند تا تن به بیاخلاقی و ستم ندهند اما اصولشان را هم پاسداری میکنند.
گروههایی در داخل يا خارج، ميان سبزها و ضدسبزها هستند که ميان اين حوادث و جنبش سبز رابطه برقرار میکنند و تلويحاً راه خشونت افسارگسيخته و بیاخلاقی را – برای رسيدن با اهداف سياسی – هموار میکنند. جنبش سبز، جنبش طبقهی متوسط شهری و جنبشی مدنی است که برآمده از خشونت آنارشیطلبان نيست. اگر جايی برای اوباش و هرج و مرج باشد، در صف مقابل جنبش سبز است. مهم است که به سادگی به دام اين مغالطه نيفتيم. جنبش سبز، تخريبگران خانهی مراجع در قم و امثال سعيد تاجيکها را تربيت نکرده است و راه را بر شلتاق و دريدگی آنها هموار نمیکند. مهمترين و کليدیترين ويژگی جنبش سبز دقیقاً همين است که بتواند پیوسته به قطبنمای حساس اخلاقیاش مراجعه کند.
هوالحق
سلام
این همه خودتون را خسته نکنید با اینمطالب نه غرب طاهر میشود نه خاک روی افتضاح سال ۸۸ میآید.
فقط و فقط آبروی خود را بیشتر میبرید.
یاحق
هيج نوجواني، بيمبالات و رذل و اوباشگر زاده نميشود. اگر دغدغهي دريدهشدن ناموس اخلاق را داريد اندكي توضيح دهيد و تبيين كنيد كه چگونه فرآيندهاي طبقاتي از مادهي خامي به اسم انسان، غارتگر و ياغي و رذل و اوباش ميسازد.
كسي كه از حداقل آموزشها براي بيان اعتراض خود بيبهره است غارتگري او و شعلههاي خشمي كه بر ميفروزد بلندترين و رساترين اعتراض مدني است.
چطور انتظار رفتار اخلاقي از رنگين پوست و سفيد پوست فقيري را داريد كه هيچگاه با او اخلاقي رفتار نشده است و هميشه براي رفع نيارهاي اوليهاش ميبايست شخصيت و كرامت انساني خود را در پاي پشيزي ميريخته است. بگذريم كه حالا آن پشيز را هم به دليل بحران اقتصادي و بيكاري فزاينده به او نميدهند و باز از او انتظار رفتار نجيبزادگان انگليسي را دارند. اما ميليونها دلار خرج عروسي سلطنتي دو اشرافزاده ميكنند و از زمين و هوا چتر امنيتي برميسازنند و هزار رسانهي به اصلاح خصوصي و بهظاهر ملي پوشش شكوه آن را ميدهد.
دنيايي است، حتي براي انجام اعتراض مدني هم بايد فارغالتحصيل آكسفورد و كمبريج باشي و يادبگيري كه در كشور سخنفرسايان چيرهدست چگونه خطابه كني!!! اصول اخلاقي را كاويده باشي و منطق صوري را بداني و مراقب باشي كه دامن اخلاق را تر نكني!
تهيدستان شهري و پسماندههاي طبقات پايين را چگونه انتظار آدابداني مدني است كه حتي در جايي مدني هم زيست نكردهاند و خانه و كاشانهشان با زبالهداني تفاوتي نداشته است و حريم خصوصيشان يك اتاق با چندسر عايله بوده است كه زير و بم همديگر در آن سويدا و روابط عاشقانهي پدر و مادرشان در آن هويدا!!!
مالكيت خصوصي تبديل به ناموس بشريت شده است. كسي نميگويد و فرياد نميكند كه بخش اعظم تاريخ ده هزار سالهي بشر، بدون مالكيت خصوصي سپري شده است و تنها سه چهار قرن اخير است كه در آن مالكيت برجسته شده و خللناپذير تعريف شده اشت. از ظنز قضيه است كه بيشترين درد و رنج سيستماتيك هم در اين سه چهار قرن اخير بر بشريت رفته است.
آيا غارت و آشوب را در رفتار كساني كه كت و شلوار ميپوشند و ادكلن آراميس و كلوين كلي ميزنند و فرمان شليك بمبهاي چند تني را بر سر بيپناهان ميدهند و يا مديران تحصيلكردهي بانكهاي چندمليتي كه با نوساني اندوختهي بازنشستگي خيل عظيمي را دود ميكنند، نميبينيم؟!!!
آيا غارت و آشوب فقط ويترين و درب مغازهها را شكاندن است؟ آيا بارزهي آشوبگري و بياخلاقي فقط در آتش زدن سطل زباله است؟!!!
تبليغات چنان است كه فكر ميكنيم آدمهاي هاروارد و كمبريج رفته نميتوانند غارتگر و آشوبگر باشند!!!
فكر ميكنيم نميشود استاد سخن بود و در عين حال غارتگر و بياخلاق هم بود!
آقاي نويسنده! دستمريزاد!