آشفته و پیچاپیچ چون موی تو، تو بر تو

امروز از مرز سی و سه سال عبور کردم. یعنی سی و سومین قله را طی کردم و افتاده‌ام در سراشیب سی و چهارمین درّه و دشت. بنا به روایتی، عیسی مسیح در سی و سه سالگی یا عروج کرد و یا به صلیب کشیده شد. همیشه با خودم فکر می‌کردم به سن عیسی مسیح که برسم، چطور آدمی خواهم بود؟ یا به سن وفات عین القضات همدانی که برسم چه؟ به چهل سالگی که برسم چه؟ این‌ها البته برای من همه‌اش مهم است. یک جوری این تجربه‌ها را می‌خواهم در درون از سر بگذارنم. بعضی‌هاش را می‌گذرانم البته… مدتی پیش به بانو می‌گفتم که در این روز که من زاده شده‌ام، آن قدر آدم زاده شده است که حساب ندارد. چه هنری است آخر متولد شدن؟ چه تخمِ دو زرده‌ای گذاشته‌ایم؟ اما، روز تولد، یک معنای‌ شخصی دارد، برای خود فرد. روز تولد، چیزی است برای تذکر. برای یادآوری. مثل دوره است. مثل عید نوروز است. روز تولد چیزی است شبیه نو شدن. روزی است برای نو کردنِ روزی. برای آغاز رزق. برای تکرار هستی. برای آغاز یک دور دیگر در این دایره. یک قوس دیگر هم می‌زنیم حالا. برای من روز تولد، همیشه تلنگری هم هست برای تولد دوباره و چند باره. تولدهای خودم را من همیشه با وسواس دنبال می‌کنم. همیشه. امسال، به سه روایت مختلف، سه بار متولد شده‌ام (تولد فیزیکی): یک بار در نیمه‌ی شعبانِ امسال؛ یک بار در یکم شهریور (که امسال شده ۲۲ آگست)؛ و یک بار در ۲۳ آگست. آن سال اولی که به دنیا آمدم، می‌گویند این سه روزِ مختلف مصادف بوده‌اند با هم. معلوم است که این‌ها زیاد سرِ سازگاری با هم نداشته‌اند که امسال هر کدام‌شان یک جایی بوده‌اند!

این روزها، یعنی مدتی شده است، زندگی من گره خورده است به موسیقی و نوشتن و خواندن. یک بار دیگر شاید گفته‌ام. مثل باستان‌شناس‌ها مشغول کاویدن‌ام و چیز بیرون کشیدن از زیرِ این کوهِ هستی. آرام آرام چیزهای تازه‌تری پیدا می‌کنم. گله‌ای ندارم از هستی. هستی همین است که هست. کار زیادی از دستِ من و شما بر نمی‌آید. ولی من این روزها سخت با این نغمه‌ها و نواها مشغول‌ام. دیشب بانو با هدیه‌ی تولدی که پیش‌ام نهاد، پاک غافل‌گیرم کرد. تک‌پا، یک‌لنگی (!)،‌ یا به قول خودِ این فرنگی‌ها، آی‌پادی که هشتاد برابر آن چیزکِ خُرد و سبک، جا دارد (یعنی هشتاد گیگابایت)، برای من واقعاً غافل‌گیر کننده و شادی‌بخش بود (این روزها حجمِ فزاینده‌ و ظرافت و کوچکیِ این اسباب و آلات الکترونیک طعنه‌ی مضحکی است به بدقوراه‌گی و زمختی زندگی طبیعی و صنعتی بشر). حالا دیگر تمام بایگانی‌های نوا و صدای‌ام همراهِ من است هر روز. هر جا گیر می‌کنم، هر حالی که دست می‌دهد، هر پیچ و تابی که در جان‌ام می‌افتد یک چیز آماده‌ای از خورجین این تک‌پای ما در می‌آید! خوب‌ام. خوش‌ام. شیرین‌ام از همراهی بانو در زندگی. و شکرگزارم این شیرینی را. این یادداشت را برای خودم گذاشتم. به نشانه. عادت من نشانه گذاشتن است (شده‌ام مثل هانسل و گرتل). ولی نشانه‌ها را برای چیزهای دیگر می‌خواهم. باشد وقتی دیگر درباره‌اش خواهم نوشت.

پ. ن. محسن دایی نبی آلبومی دارد به اسم «آخرین غزل رومی». با حال و هوای اکنونِ من سخت می‌خواند! شما هم دوست داشتید سهیم باشید در حالِ من، این را گوش بدهید:

بایگانی