بانگ رسا و آواز درآ
سکوت . . . بوق ممتد تلفن . . . پریشانی . . . خستگی . . . خبری نیست، هیچ خبری نیست!! پس تو کجایی؟
ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد
کجا به در برمت ای دل شکسته کجا
***
جایی که قاصدان سحر راه گم کنند
من مانده در غروب بیابان کجا رسم
بانگ غمم که رفتم و سر کوفتم به کوه
دیگر اگر به گوش رسم چون صدا رسم
اندوه نامرادی اسکندرم کشد
چون خضر اگر به چشمه ی آب بقا رسم . . .
یک شب چراغ صاعقه گیرم به راه صبح
و آنگاه همچو رعد به بانگ رسا رسم
***
امروز هوای لندن سرده. از صبح بارون میومده که من ندیدم! الآن که به زحمت از رختخواب اومدم بیرون دیدم هوا عالیست. جون می ده واسه اینکه ریه هاتو پر کنی از هوای صاف و تازه. فکر کنم فردا روز سیزده به دره! طبق معمول خدا می دونه سیزدهمین روز رو کجا و زیر کدوم سقف باید بگذرونم!!
وقتی بیماری گریبان جان و تن رو با هم میگیره، آدم عاجز میشه. یه وقتی هست تنت بیماره ولی جانت داره پرواز میکنه. اون وقت این جان تنو دنبال خودش میکشونه. ولی وقتی جان به محاق میره، وقتی خورشید عالم جان پشت ابره، وقتی هوای دل تاریکه، تن هم هر چقدر سالم باشه نفسش به شماره میفته! آره دارم میشمرم: شماره ی نفس!
مطلب مرتبطی یافت نشد.