اعتقاد، قربانیِ تقیّه
دیشب به اصرار، جیمی، یکی از بچههای خوابگاه، علی رغم انکار احمد، یکی دیگه از بچههای خوابگاه که عراقی است، باز نشستیم و کازابلانکا رو دیدیم. توی یکی از آخرین صحنههای فیلم ویکتور لازلو برمیگرده به ریک (هامفری بوگارت) میگه: «تو داری از خودت فرار میکنی. میخوای خودتو با چیزی متقاعد کنی که اصلاً ته دلت بهش اعتقاد نداری. آدم که همیشه نمیتونه از خودش فرار کنه!». جمله معروف ریک هم تا آخر فیلم این بود که:
!I don’t stick my neck for nobody
حالا این شده وصف حالِ من که گاهی اوقات با جدیت تمام شروع میکنم به انکارِ خودم و وقتی به مهابتِ هستیسوزِ ایمان میرسم، که اتفاقاً عشق هم توی همون بستر معنا پیدا میکنه برای من، دوباره چراغ شهادت و اقراره که روشن میشه. با این اوصاف، عشق برای من فرسنگها با بختکی سرطانی که کارش فقط فرسودن و سوزوندن باشه فاصله داره. عشق، برای آدمای متفاوت تجلیات مختلفی داره. بعضیا به طور ژنتیک عاشقن. هر کارشون هم که بکنن یه جایی دوباره این زخمی که توی جونشون نشسته سر باز میکنه و دست و دامان رو آلوده میکنه. این جماعت چارهای جز عاشقی ندارن! وقتی که سایه اعتقاد از سرِ عشق برداشته بشه و آسمانی بر این بُعدِ زمینیِ ما اشراف نداشته باشه، طبعاً عشق رو باید از نو تعریف کرد و دیگه خیلی از چیزایی که من حداقل پیش عطار و مولوی آموختم از معنا و موضوعیت میافته. اصلاً نمیدونم دقیقاً دارم چی میگم. میدونم که میخوام یه چیز مهم و سرنوشت سازو بگم، ولی زبان کم میاره. بعضی وقتا حس میکنم که توی تاریکی مطلق دارم راه میرم. اگه هم اندک کورسویی هست از درونه که میتابه. شاید بیرون هیچ نشانهای از امید و شوق و مژدهای و بشارت و اشارتی نیست. شاید! فعلاً که داریم همینجور میریم. سعی میکنم اعتقادم رو قربانی تقیه نکنم و حداقل خودم رو انکار نکنم. من همینی هستم که هستم! از من بر نمیاد که یکی دیگه باشم. من نمیتونم با مفاهیم و تصورات بقیه زندگی کنم:
باده میجویی ز جام دیگران / جام هم خواهی به وام از دیگران؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.