از تناقض‌های دل پشتم شکست

خیلی سخت است که ندانی چه کرده‌ای و روح‌ات از همه جا بی‌خبر باشد و یکی تو را مقصر بداند. فکرش را بکن که مثلاً تا نصف روز پیش، همه چیز به قرار خویش بر قرار باشد و تو هیچ نکرده‌ باشی جز این‌که گوشه‌ای خموش به کار گرفتار باشی. آن وقت رنج‌آور است ببینی توی از همه جا بی‌خبر، ناگهان با سیلی از اتهام و حکم مواجه شده‌ای!

با خودم زمزمه کردم که:
از تناقض‌های دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا بگذار دست

اما تنها حافظ به یادم آمد و دل‌ام پر درد شد:
چو دست بر سر زلف‌اش زنم به تاب رود
ور آشتی طلبم با سر عتاب رود . . .
سخت است که من که همیشه خویشتنداری کرده‌ام و مهار قلم را به سادگی رها نمی‌کنم، چنین گله آغاز کنم. آن هم گله‌ای بیهوده. گله‌ای که به گوشی شاید نرسد. پس:
یارب امان ده،‌ تا باز بیند
چشمِ‌ محبان روی حبیبان
ای منعم آخر، بر خوان وصل‌ات
تا چند باشیم از بی‌نصیبان . . .

بایگانی