داوود راست میگفت. امشب بیست سال شده است که از رفتن او گذشته است و من پا به سی سالگی گذاشتهام. از میان اهل خانواده، من تنها کسی بودم که در خاکسپاری او غایب بود. خاطرم هست که همان روز، روی دیوارهای گچی خانهی تازه ساز، دیوارهایی که هنوز رنگ نشده بودند و به گمانام هنوز هم رنگ نشده ماندهاند، تاریخ رفتناش را نوشتم، نه خراشیدم. آن روز نوشتم: یکشنبه بیست و شش آبان شصت و چهار. ولی گواهی فوت یا بیست و هفتم آبان بود یا بیست و هشتم. آری بیست سال گذشته است و من هنوز مرتب به خواباش میبینم. گویی او شده است حلقهی اتصال من به عالم ارواح. انگار این رشته هنوز به گونهای پنهان مرا به آن عالم مرتبط میکند. غریبتر این است که هنوز دلتنگ او میشوم شب و روز. همیشه با خودم میگویم که اگر او میبود زندگی من چگونه بود؟ اما اکنون برای من تنها حسرت مانده است و غربت و تنهایی. ما انسانها به طرز دردناکی تنهاییم. یاد این تصنیفی میافتم که مرحوم بسطامی میخواند:
از نی بینوا مینویسم
از شب و گریهها مینویسم
از من و تو بی ما مینویسم
بی تو، بیهوده را مینویسم . . .
در شگفتم چرا مینویسم؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.