نقشِ نام‌ات…

می‌شود از هوای عفن سیاست که دل را می‌میراند و زنگار بر روحِ آدمی می‌نشاند – حتی از همین هوا هم – راهی به رهایی جُست. ولی باید از این اقلیم بیرون آمد؛ «گر به اقلیم عشق رو آری…». ماه‌هاست که انبوهِ اندوهان را به دل انبار کرده‌ام و نمی‌نویسم و نمی‌گویم. درس ننوشتن و تعلیق را خوب آموخته‌ام اما نمی‌دانم این درس را خوب پس داده‌ام یا نه. دل می‌سپارم به نغمه‌ای، به نوایی، به حال و هوایی از دل شاید مقدمه‌ای باشد برای فتوحی، برای بسطی و گشایشی که «این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است»، شاید نفسی، لحظه‌ای، دمی، حضوری دست دهد و عنایتی… می‌گذارم نوشتنی‌ها را برای بعد. برای روزهای دیگری، که اگر از راه رسیدند، شاید آسان‌تر بتوانم نوشتن. به همین نغمه دل سپردن، حق بسیاری از حرف‌های نگفته‌ی مرا ادا می‌کند. تا بعد…

 

بایگانی