۱
قبول خلق، قبول حق…؟!
این عبارت را اهل ایمان و اهل روزه مکرر از همدیگر میشنوند که: «قبول باشد» و طرف مقابل هم با همان حالات دینی و شاید عرفانی جواب میدهد که «قبول حق باشد» و از این جنس گفتوگوها. یعنی در یک لایه از دینورزی مبنا و مدار این رابطه بر همین رد و قبول میچرخد. خوب، این برای طایفهای درجهای است. همین که اعتنا داشته باشند به رد و قبول و گامی از رد و قبول خلق فراتر بروند و رد و قبول حق ملاک باشد.
اما به فرض که در تمام اینها ریایی نباشد – و اصلاً چه حاجت به این بر زبان راندنها و این اشارات قولی؟ – برای طایفهای دیگر، از اساس بحث قبول محل اشکال میشود. یعنی جایی که تو بر سر خوان کرمی نشستهای و کریمی سخاوتمندانه با تو مروت میکند، دیگر رد و قبول چه معنا دارد؟ رد و قبول جایی معنا پیدا میکند که داد و ستدی در میان باشد. یکی چیزی بدهد و دیگری بپذیرد. وقتی همه چیز از آن اوست، دیگر رد و قبول چه معنا دارد؟ خودش میدهد و خودش میگیرد. اینها دیگر بازی لفظی است. چیزی نیست جز تشبه به قوم.
اما همچنان «دعوا» یک لایهی رندانه هم دارد. و آن لایه این است که: اهل ایمان و از میانِ آنها به ویژه اهل شریعت، کارشان با حساب و کتاب پیش میروند. حساب میکنند که ماه رمضانی هستند و فلان تعداد روز دارد و بهمان تعداد روز را روزه گرفتهاند. کم و زیادش را میشمارند. قصورش را جبران میکنند که پیمانهی رمضانورزی و روزهداریشان پر شود. خوب آخرش که چه؟ برای چه؟ «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار». اگر اقبال و دولتی قرار باشد آدمی را برسد، نه تنها حاجتی به این همه رنج نیست بلکه اصلاً صاحب اقبال و دولت در این عملِ ظاهر نمینگرد که باغ و جنانی نصیب صاحب عمل کند. بیعلت و رشوت میبخشد. حساب هم نمیکند. حکایت شرح صدر است. حکایتِ بخشش بیحساب است.
این حسابگری کار اهل معامله است و کار اهل عمل. کار کسانی است که چیزی در چنته دارند یا اساساً برای خودش عملی قایل هستند و فکر میکنند کاری هم کردهاند. هستند کسانی که عملی نمیبینند. اصلاً چه کردهایم جز اینکه همه عمر مغبون بودهایم؟ «قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند» فقط خبر نیست، طنز و طعنه هم هست. یعنی که اگر میارزید بدون اینکه پاداش باشد ارزانی میکردند به آدمی. پس «ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس»! پس همه غبن است و زیان: «گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس». آن وقت همین آدم میگوید «به خلدم زاهدا دعوت مفرما / که این سیب زنخ زان بوستان به».
حالا چرا حسابگری؟ چرا پای شمارش بیفتیم؟ هر که میخواهد خودش بشمارد. بعضی کار خودشان را میکنند؛ در بند شمارش و حساب نیستند. آن حالی که آدمی در این وضع تراژیک هستی دارد، کم غمی نیست. پیش این دردِ همزادِ جهان، همهی این محاسبهها و همهی این پاداشها و همهی این رد و قبولها رنگ میبازد. وقتی از این سطح عبور کردی تازه «مکن در جسم و جان منزل که این دون است و آن والا» معنا پیدا میکند. رندانه زیستن یعنی سر فرود نیاوردن به دونی و والایی. یعنی آدمی نه خودش را به دوزخ میفروشد و نه به بهشت. یعنی که:
نشان عاشق آن باشد که سردش یابی از دوزخ
گواه رهرو آن باشد که خشکش یابی از دریا
[رمضانيه] | کلیدواژهها:
حسابگری اون قدرها هم که شما میگید بد نیست… به هر حال آدم باید حساب کار دستش باشه… خودش باید خودش رو محاسبه کنید… دید شما خیلی صوفیانه هست در این زمینه…