۰
مهربانی کی سر آمد؟
گاهی اوقات سالها طول میکشد تا آدمی بفهمد اتفاقی واقعاً افتاده است. گاهی اوقات آدمی روزها، هفتهها، ماهها و سالها خود را میفریبد؛ میفریبد به خیالی. شاید در تمام سالهای عمرم – یعنی در تمام سالهایی که شعر میخواندم و میفهمیدم – این غزل حافظ برای من این اندازه معنا نداشته است که امروز دارد: یاری اندر کس نمیبینیم، یاران را چه شد؟ یکایک ابیاتاش، کلمهکلمهی هر مصرعاش گویی تصویری است از حالِ درونام.
گاهی – و شاید بسیاری اوقات – به آسانی همدیگر را زخمی میکنیم. نه که به آسانی، بلکه گویی خو گرفتهایم، عادت کردهایم به این زخم زدن. انگار نه انگار که میتوان در عین همهی دشواریها جور دیگری هم بود. گاهی بعضی دشواریها و سختیها چنان بزرگاند، چنان بزرگ میشوند یا چنان بزرگشان میکنیم و بزرگ میبینیمشان، که دیگر جا بر هر چیز دیگری – حتی برای آدمیت هم – تنگ میشود.
مهم نیست که وقتی خراش بر چهرهی تن و جان یکدیگر میکشیم به لفظ پاکیزه و کلام فخیم و استوار ادیبانه باشد یا به سخنانی آب نکشیده، ناراست و چرکین. مهم نتیجه است. نتیجهای که به هر طریق یکی است: هر دو زخمی میکنند؛ هر دو زخمهایی دهانبازکرده باقی میگذارند که ناسور میشوند و روزهای درازی را تلخ و تیره میکنند.
هر چه قصه بگویم و شرح حال بگویم، هنوز آن اندازه بلاغت ندارد که این شاهکار حافظ دارد. آری، آب حیوان تیرهگون است و از شاخ گل خون میچکد. سالهاست که لعلی از کانِ مروت بر نیامده است و تابش خورشید و سعی باد و باران هم اثری نکرده است. و گویی این همه درد و رنج، این همه تاریکی و زخم، همه «اسرار الاهی» است. گویی چارهای نیست از خاموشی:
خون میچکد نهفته از این زخمِ اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت دارد…
با این همه، با همهی دردی که در این تصویر حافظانه موج میزند، چیزی، خیالی، حالی در درونام، دستی از پسِ پردهای گویی مرا میکشد به سوی چیزی که تمام زندگانیام را با آن زیستهام: امید؛ امیدی که ولو شعلهای کمزور باشد و کورسویی در اعماق تاریکی، باز هم راهِ تلخیها را میبندد، ولو خیالِ محالی به چشم آید. و این امید، امیدی است که نمیدانم چیست و چگونه است. تنها چیزی است مثل گواهی درون. چیزی است که گویی میگوید: بعد از این همه تلخیها هم هنوز خبری هست. خبری هست؟
این غزل را بخوانید و به آواز بشنوید:
یاری اندر کس نمیبینیم، یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد
آب حیوان تیرهگون شد، خضر فرخپی کجاست
خون چکید از شاخ گل، ابر بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حقشناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شد
لعلی از کانِ مروت بر نیامد، سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد؟ شهریاران را چه شد؟
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید، سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخاست
عندلیبان را چه پیش آمد، هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد، مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی، میگساران را چه شد
حافظ اسرار الاهی کس نمیداند، خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد…
يادداشتهای مرتبط
[هذيانها] | کلیدواژهها: , ه. ا. سايه