غروب است و احساس میکنم این منم که با آفتاب فرو میروم. هوا سرد نیست اما گویی چیزی دارد استخوانهایام را میسوزاند؛ دارم منجمد میشوم. ساعتهاست که از ظهر بر خود نهیب میزنم و به تلخی گریبان دل و هوش گرفتهام که مبادا از دایرهی خویش برون بروند. ابیات نانوشتهی غزلهایی دردآلود و سهمگین در سخنرانی امروز محاصرهام کرده بودند و اکنون که فارغ از جمع به فراخوانی آنها نشستهام، میبینم که آن زخمها را دوباره نخواهم خورد! تا من باشم که قلم و کاغذ را در اتاقم جا گذاشته باشم! ثانیهها سخت میگذرند و سنگین و من تلخم و زهرآگین. گویی هیچ انگبینی این مایه تلخی را زدودن نمیتواند. دهانم خشک شده است و حال غریبی دارم. این را عجز و استیصال میگویند یا حس غریب غربت؟ نمیدانم! اما هر روز گویی از آسمان و زمین گواه میبارد و شاهدی میآید بر تنهایی ما! سرآسیمه هر روز کنج خیابانها و کرانهی افق را دزدانه از خودم نگاه میکنم و باز حیرانتر از پیش به دامن چشمان خود میآویزم که دیدن بس است! صلای نابینایی است اکنون. شاید ماهی نگذشته باشد که میگفتم سخن گفتن بس است و سکوت باید. حالا گویی به ندیدن میخواهم برسم. نگفتن، ندیدن، نخفتن، نرفتن . . . عجب قرابتی دارد این اوصاف با مرگ! «ای حیات عاشقان در مردگی». بعضی وقتها مرگ را با تمام وجود حس میکنم و از فکر اینکه روزی، شاید یکی از همین روزها، در بستر او خواهم خفت، نشئهای در رگانم میدود که برابر با اوج لحظات عشقورزی است. مرگ شیرین، شیرینی مرگ! عجب ذوقی دارد کران کردن از وجود و عدم. هیچ در هیچ:
جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است / هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
مطلب مرتبطی یافت نشد.