این یادداشت را نخوانید اگر حوصلهی حدیث غصه شنیدن ندارید!
تنها برای خودم مینویسم: خاموش و بیصدا! روزگاری دراز در این کنج مجاز الفتی با خود یافته بودم تا زمزمههای دل را اینجا رها کنم. چاهی که دردهای عظیم را در آن فریاد میکردم. آنها که از این وادی عبور میکردند نالهها میشنیدند و حکایتهای غربت و عزلت. اکنون از دست خود اما به فغانم. راهی پیش رو نمیبینم. جانپناهی نیست که نفسی در آن آرام گیرم شاید که سنگینی بار غربت و هجرت و هجران بختک شوماش را از تنگنای سینهام بردارد. هر چه مینویسم، چنان که عینالقضات گفته بود، نشاید که نویسم! میخواهم با خود عهدی کنم که سخن نگویم که: ای زبان تو بس زیانی مر مرا! میگویند که الله اشد حناناً من الام! مادر خاکی عمر در پای فرزندی کرد که هیچ نکرد و هیچ هدیتی نداشت جز ملال و رنج و زحمت. اما گذرگاه عمر آیا همین است؟ همین دو روزه را که سپری کردیم، قصه به آخر میرسد آیا؟ چندان که بیشتر در کار خود درنگ میکنم تنها میبینم که وجودم و سخنام تنها زحمتی است برای آنها که عزیزترینهای من هستند. شاید تنها جایی که بتوان حق مهر و دوستی را ادا کرد فقط در عدم باشد! وجودها چندان تزاحم و تضاد دارند که مجالی برای مهر نمیگذارند. ماه مهر است و من هرگز، خیری ندیدهام زین ماه مهر سرد! هیچ مهر ماهی را به یاد ندارم که در آن رنجهای عظیم و شکنجههای روانفرسا پنجه در جانام نکشیده باشد. هر مهری آمیخته به اشد قهر بوده است. کاش تنها میشد مهر و دوستی را بدون سخن گفتن نشان داد. کاش آدمیان را زبان نبود. کاش این عقرب جرار و سهمناک را مجالی برای نمود نبود. این عقرب را اگر عقلانیت هم مهار کند، تضمینی نیست که زهرش بر جان دوستی و نازنینی نریزد. هر چه بیشتر مینویسم، پریشانیام افزونتر میشود. مدتی است خود را آموخته بودم که دردها را در سینه نهان کنم و دم بر نیاورم. امروز اما هیچ نمیدانم که آنچه گفتهام از خیر یا شر روا بوده است یا نه؟ میدانید وقتی که خلع سلاح شده باشید، چه میتوان کرد؟ وقتی که سایهی سنگین و جانکاه هر خطایی و هر اتهامی بالای سرت باشد و هیچ راهی برای دفاع نداشته باشی، چه میتوان گفت یا چه میتوان کرد؟ اینک تنهای تنهایام. خدا، خدایی آیا، در ترازوی عدالت و رحمت خود، به قهر و به مهر خود حساب از من میکشد آیا؟ خدای را در این عالم دستی گشاده هست یا نه؟ من چشم انتظار معجزتی هستم. رؤیای کرامت اهل همت و پاک نفسی را از عالم بیتعلقی میبینم تا اگر خطا کردهام، چنان که مستوجب عقوبتام، مرا سزا دهد. امروزِ عالم هیچ بشری و فوق بشری در برابر من دینی ندارد، که خود مدیون نازنینان و مرهون خویشام. خدایی که در سکوت ابدی است، سکوتاش امشب کشدارتر و تلختر است.
عظیمترین سیئهی من سخن گفتن است: استفاده از الفاظ! روزگاری خرسند بودم که کلمات چنان در دست من رام هستند که میتوانم متین و فصیح سخن بگویم و حق سخن ادا کنم. اکنون دیگر کار از فصاحت گذشته است. منام که غرقهی نمیدانم چیستم! اگر میدانستم که مرگ پردهای را میگشاید و فتوحی در وجود فروبسته و هستی گره خوردهی من میآورد، دمی در فراخواندن آن و اجرای آن درنگ نمیورزیدم.
هر چه بیشتر مینگرم، تنها دستاویزی که مییابم خداست. تلخ نوشتهام که کامام تلخ است. هر چه نیت در هر کجا صافی کردم، از پس هر غباری، رهآوردی نبردم از این سفر درونی. یا شاید هم پادافرهای هست و من هنوز نمیبینم! شاید بهین راه آن است و همین است که اقرار دارم علیه نفس خود. اما گویا تنها منام که اقرارم هم به پشیزی نمیارزد؟
این منام که در سختترین شبها، هیچ همنفسی عقدهی سختی را که در گلوی من است شکستن نمیتواند! هیچ نمیتوان گفت! هیچ نمیتوان کرد! هیچ نمیتوان بود!
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم / نابوده به کام خویش نابوده شدیم!
مطلب مرتبطی یافت نشد.