ای آیهی نیامده از عرش بر زمین!
ای نقشِ در خیال!
چون سایه میگریزی از من و ای ذاتِ گمشده
همچون نگاه خفته تو در چشمِ خیرهام!
چندان که چون خدات به هر خانه جستهام
امروز هر کجا که نگه میکنم، خداست!
گفتم که: «رشتهی محبت تو پاره میکنم!»
آن رشتهها گسیخت؛
اما تو همچنان
در جان و در دلی!
آه ای خدای وسوسهسازِ غریبِ من!
گویی جهان پر از تو و من نیز پر ز تو،
من نیز خود توام!
پس از چه روست این همه پرهیز و نازِ تو؟!
بی من، خدایی تو به چیزی نیایدت!
در قهر اگر چه سلسلهها ساز کردهام،
هرگز دریچههای آشتیات را نبستهام.
باز آ به دوستی!
مگریز از نگاهِ من ای سایهآفتاب!
مطلب مرتبطی یافت نشد.