شهر باران زده

ساعتی پیش، گویی دمدمه‌ی سحرگاهان بود که با سپندم سخن می‌گفتم. از پنجره که بیرون را نگاه می‌کردم هوا هنوز تاریک بود. آسمان لندن را سراسر ابر گرفته بود. خنکی اتاق حکایت از ماجرایی در بیرون می‌کرد. هوا که روشن‌تر شد، دیوارهای روبرو را خیس دیدم. دیشب تا سحرگاهان باریده بود. چند دقیقه‌ای که برای خرید بیرون رفتم ناگهان مرا به تهران پرتاب کرد و صبح‌های بارانی قلهک و شمیران. تا جایی که خیالم کار می‌کند، هوای بارانی و کوهساران برف‌گرفته‌ی تهران از همان دوران طفولیت برایم رؤیایی و خیال‌انگیز بوده است. لندن، اما، دریغ که برف ندارد! نصیبِ من از لندن تنها همین باران است. الآن که بیرون را نگاه می‌کنم هوا دارد صاف می‌شود و نوشخندِ آفتاب است که دامن می‌گسترد. هوای مسیح نفسی است. دل‌ها اگر زنده باشند، تن‌های مرده را هم زنده می‌کند. آبان ماه از راه رسیده است گویی. تا آخر پاییز هم هنوز راه بسیار است و البته درس و مشق فراوان! تا بارانی دیگر، عجالتاً بدرود.

بایگانی