امشب با میزرا مهدی خان سیبستانی و نویسندهی سمرقند به تماشای فیلم طلای سرخ جعفر پناهی رفتیم. فیلمنامه را کیارستمی نوشته بود. بارها گفتهام که اهل نقد و تحلیل فیلم نیستم. من فقط میتوانم بگویم که از فیلمی خوشم آمده است یا نه. همین. و این فیلم را بسیار دوست داشتم. هر بار که اینجا فیلمی میبینم که صحنههایی از ایران و تهران دارد، داغم تازه میشود. هر خیابان و بزرگراهی برایم خاطرهها دارد و حکایتها. آن چهار سال آخر، سالهایی بود که رها بودم و خیابانی در تهران نبود که گذارم به آن نیفتاده باشد. وجب به وجبِ آن شهر برایم یاد است و روایت. حتی مشهد که زادگاهِ من است این مایه به قبلم نزدیک نیست.
فیلم اما قصهی رنج و عسرت قومِ ایرانی است و جفایی که سالهاست بر آنها میرود. داستان اسارت جوانِ وطن است که گرفتار عقدههای عقیدتی و بازیچهی جنگ قدرت شدهاند. مجالی باشد از این خاطرات جگرسوز مشتی خواهم نوشت. خواهم نوشت از آن همه آرزو که به چنگ باد سپردند و آن همه امید که دستخوش طوفان گشتند. خیال گریستن رهایم نمیکند. اشکهایم خشکیدند در این غربت غربت و در آن عسرتِ شرق. آن یکی به عزم ربودن خرد بود و این یکی در کار دستبرد به عاطفه. ما شدهایم قوم در به دری که به هر کجا رفتیم رهزنی در کمین غارت بود. یکی متاع ایمان را چپاول میکرد در وطن و یکی سرمایهی عشق را در جلای وطن. پریشانم میکند این بیرسمیها و بیدردیها.
چون بگذرم از این ره، با پای شکسته؟
چون ناله کند این نی با نای شکسته؟
من یوسفِ راهِ توام، افتاده با چاه توام!
ارزان مفروشم!
پیش تو خموشم اگر، چون بادهی کهنه دگر
افتاده ز جوشم!
مطلب مرتبطی یافت نشد.