از این رستوران پاکستانی نوشته بودم و اینکه یاد بیرجند افتاده بودم. ولیعهد بارگاه به آن زبانِ فخیمِ پر اشارت که من دانم و او، سؤالها پرسیده بود آن چنانی! تنها همین را بگویم که اولین بار که به آن رستوران رفتم بدون هیچگونه سابقهی ذهنی یاد بیرجند افتادم. با اینکه تبار و خویشاوندانم همگی از دیار قهستاناند، سالهاست که بیرجند را ندیدهام. شاید آخرین باری که در بیرجند بودم حدود هفت سال پیش بوده باشد. خاطرم نمیآید که دقیقاً کی، ولی آخرین سفرم به بیرجند سفری بسیار کوتاه بود که برای مشاهدهی خورشید گرفتگی با گروهی از دوستان از مشهد به آنجا رفتیم و آن هم شاید یک روز بیشتر به طول نینجامید. از آنجا تنها مشتی یاد و خاطره برایم مانده است. همین و بس. عمری اگر باشد حتماً باز سر از بیرجند در میآورم . . .
هر سرِ موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست
اما گفتی کی شهرها به هم میچسبند و همه یک نام پیدا میکنند؟ همین حالا من شهری دارم تنها به یک نام و در آن کسی را نمیدرند و نمیخورند. شهرِ من، شهرِ عشق است:
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا
ابروی او گره نشد گر چه که دید صد جفا
اینجا هر که اهلِ مهر است و آشنا به وفا، از ماست و خویشاوندِ ما. «در کوی ما شکستهدلی میخرند و بس». اینجا، جای خودفروشان مزور و اهل سالوس نیست. اینجا باید ظاهر و باطنت یکی باشد. چنان باشی که اگر دیدی کسی را به دوزخ میفرستند، چندانِ غرقِ مهر باشی که خود به جایِ او راهی دوزخ شوی که حیف است . . . سوختن حیف است.
مطلب مرتبطی یافت نشد.