حجت موجه

تو را نمی‌توان دوست نداشت. از هر سو طعنه‌ای و ملامتی هست، اما حسن خلق و لطافت طبع تو را با هیج نتوان معاوضه کرد. بعضی وقت‌ها، آدم تنها با نگاهی و سخنی و لبخندی، مسحور و محبوس می‌شود. حکایت تو با ما و همه‌ی دلشدگان، حکایت مهری است که با شیر مادر در بدن رفته است و با جان از تن برون می‌شود. نمی‌شود تو را دوست نداشت. شاید کسی باورش نسبت به تو سست شود، شاید اعتقاد مؤمنانه‌ی زاهدان خلل پذیرد، اما این دوستی محکم‌تر از آن است که به ملامت برود. بعضی چشم‌ها، بی‌کران‌اند و راه به دریا دارند. بعضی نگاه‌ها چون خورشیدی که بر خاک منجمد و مرده می‌تابند، دل‌ها را به جنبش می‌آورند و تو را آن نگاه و آن چشم‌ها هست! اگر از سطح خاک و زمین هم به تو بنگرند، اگر تو را چون بشری معمولی هم ببینند، باز هم نمی‌توان مهر را از تو دریغ کرد که خداوندگار مهر ورزیدن و شفقت بر نوع انسانی. افتاده‌ام در دایره‌ی مهر. هر چقدر می‌چرخم باز هم نقطه‌ی اول و آخر این گردش بی‌ آغاز و انجام تویی. هر چه را بگیرند، نمی‌توانند این مهر ساده و بی‌ریا را بگیرند، مهری که از آن صدای صمیمی و پر محبت و آن سخنان لطیف و پر عطوفت می‌جوشد، در سنگ خاره هم اثر می‌کند. نه، نمی‌توان تو را بیان کرد. بگذار باقی را به خلوت دل برای خیال زمزمه کنیم که خیال‌های روحانی وفادارترند از نقش‌‌های پراکنده که واصفان از تو می‌گویند.

بایگانی