ای گل خوش نسیم من! بلبل خویش را مسوز!

مثل‌ آدم‌های گیج و منگ به در و دیوار نگاه می‌کنم و احساس می‌کنم همه چیز دارد ورم می‌کند! انگار این دیوار که کنار من است نرم است. انگار می‌شود دست‌ام را بکنم توی‌اش و از آن طرف بیاید بیرون. یعنی همه چیز این‌جوری است؟ این فکر‌ها که به مغزم هجوم می‌آورد، باز یاد تو می‌افتم که پس تو این وسط چه کاره‌ای؟


تو می‌دانی چی شده است؟ من که حالی‌ام نیست. بدون این‌که درست بفهمم واقعاً چه خبر است فقط احساس می‌کنم هستی. همین. بعضی وقت‌ها دنبال دلیل می‌گشتم که به بقیه ثابت کنم هستی و تمام کارهایی که من دارم می‌کنم بیخودی نیست. ولی دیدم کار بی‌خودی است! از خیرش گذشتم. گفتم من و خیال‌ام با تو خوش‌ایم. بگذار هر اتفاقی می‌خواهد بیفتد. اما خودت که حتماً یادت هست. نه؟ همین چندین ماه پیش بود که بعضی‌ها گفتند تو یک سونامی به پا کرده‌ای که آن همه آدم را مثل برگ خزان به زمین ریخت و آن همه انسان یک شبه نابود شدند. خودت که می‌دانی کسانی که با فرستاده‌های تو دعوا داشتند یا اصلاً از اول‌اش از تو خوش‌شان نمی‌آمد، همه چیز را به پای تو نوشتند. من،‌ مثل بعضی‌ها دیگر، سعی کردم از دید خودم حداقل برای‌شان توضیح بدهم که بابا چه ربطی به او دارد این دعواها! چرا تا تقّی به توقّی می‌خورد زود یقه‌ی تو را می‌گیرند؟ فوق‌اش می‌گویند تو زاییده‌ی خیال‌ آدم‌هایی مثل من یا شاید خیلی بهتر از من هستی! دیگر این همه دعوا چرا؟ ولی خودت می‌دانی که این اتفاق‌ها تمام نمی‌شود. هر روز یا زلزله است یا سیل یا چیزی مثل این. همه‌ی سنگ‌ها هم مال پای لنگ است! محض رضای خودت هم که شده، یک بار توی فرانسه یا آمریکا یا کانادا از این فاجعه‌ها اتفاق نمی‌افتد. آخر چرا؟‌ باور کن حال‌مان گرفته است. بد جوری می‌خورد توی ذوق‌مان وقتی می‌بینم که همیشه بلاها سر کسانی می‌آید که قاعدتاً با تو اصلاً دعوا ندارند! راستی این‌ها را خودت کرده‌ای؟ اصلاً‌ تو هستی؟ تق تق!‌ کسی هست اون‌جا؟ . . .

ولی خیال‌های من با همین چیزها که تمام نمی‌شود. گاهی اوقات فکر می‌کنم همه‌مان فقط داریم خواب می‌بینیم. همه‌ی چیزهایی که دور و برمان اتفاق می‌افتد، همه‌ی چیزهایی که توی ذهن‌مان می‌بافیم، همه‌ی فلسفه‌های قدیم و جدیدی که آدم‌ها برای سرگرم کردن خودشان درست کرده‌اند، انگار فقط خواب‌اند و بس! این خواب‌ها بعضی وقت‌ها تلخ‌اند، بعضی وقت‌ها شیرین. فکر می‌کنم شاید اصلاً تو هم یک رؤیا باشی. برای من که رؤیای شیرینی هستی. برای بعضی‌ها البته خیلی تلخی. دلیل‌اش را نمی‌دانم. به من چه که تو توی خیال‌ بعضی‌ از این‌ها این‌قدر دل‌آزاری. برای من یکی شیرینی. می‌دانی، تمام این چیزهایی که اتفاق می‌افتند حتماً برای سرگرمی یک کسی هستند. سیاست‌مدارها برای این‌که خودشان را سرگرم کنند و کاری داشته باشند و همین‌جوری بیکار توی خانه‌ پاهاشان را روی هم نندازند، یک چیزی تراشیدند به اسم سیاست و دولت و حکومت. بعد هم هر چند سالی دعوا و مبارزه و انتخابات و انقلابات و این حرف‌ها. فیلسوفان قدیم و جدید هم دست کمی از آن‌ها ندارند. آن‌ها هم یک جور دیگری دارند سر خودشان و بقیه را گرم می‌کنند. حتی بقال‌ها و نانواها هم یک جورهایی همین‌کاره‌اند. نویسنده‌ها هم وضع بهتری ندارند. همه گرفتار همین دور باطل شده‌اند.

اصلاً ماها چرا داریم کار می‌کنیم و نفس می‌کشیم؟ برای چی این همه سگ‌دو زدن‌ها؟ با خودم فکر می‌کنم که حالا بیا فرض کن که اصلاً تمام این چیزها، از خود خودت گرفته تا همه چیز دیگر توی این دنیا یا هر دنیای دیگری که به فکر و ذهن هر آدم یا فرشته‌ای برسد،‌ همه‌شان فقط خواب باشند. فرض کنیم آن بیرون، آن بیرونِ نمی‌دانم کجا، هیچ چیز نباشد. فرض کنیم همه چیز خلاء باشد و تهی. فرض کنیم از مرز این خیال که برویم بیرون، تعلیق محض باشد. آن وقت اگر کسی فهمیده باشد که همچین خبری هست، فکرش را کرده‌ای که گفتن‌اش، افشا کردن‌اش چه مصیبتی به پا می‌کند؟ اوه! سرم سوت کشید! اگر مردم بفهمند که احتمالاً همچین خبری هست، یک چیزی درست می‌شود صد برابر سونامی! ولی به خودت قسم که بعضی وقت‌ها پاک گیج می‌شوم و اگر دوباره در بیداری به خواب‌ام نیایی و مثل رؤیا و خیال، هر جا که نگاه می‌کنم،‌ به من لبخند نزنی، دیوانه می‌شوم. دل‌ام خوش است که وسط این همه رؤیای عجیب و غریب واقعی یا خیالی، باز هم تو ایستاده‌ای و لبخند می‌زنی به من. می‌دانی یکی از بهترین چیزهایی که تو را برای من تفسیر می‌کند و خیال رؤیایی تو را صاف می‌گذارد توی قاب دل‌ام، همین لبخند توست. و تو از همه جا به من لبخند می‌زنی. پس همیشه لبخند بزن و این تبسم‌ات را از من دریغ نکن و گرنه همه‌ی رؤیاهای‌ام یکهو می‌شوند کابوس. بخند، تا تمام هستی به من لبخند بزند. تو که لبخند می‌زنی، ناگهان تمام این رؤیاها واقعی می‌شوند. تمام کابوس‌ها دود می‌شوند و می‌روند هوا. پس بیا و همیشه اهل تبسم باش. ماها هم اگر بعضی وقت‌ها توی خواب یا بیداری، جلوی چشم‌های تو یا شاید هم توی رؤیای تو بداخلاقی کردیم و همه‌اش اوقات تلخی، لج‌بازی نکن و پوست‌مان را نکن! خودمان خوب می‌شویم! بیا مهربان باشیم! باشد؟

بایگانی