روی خدا… حیرتِ ما

صبح آدینه، یکی برایِ تو خوانده بود:
ای نور خدا در نظر از روی تو ما را
بگذار که در روی تو بینیم خدا را

خوب گفته بود. شاعر هم خوب سروده است. من اگر بودم، شاید هرگز دهان باز نمی‌کردم و به «تماشا» می‌نشستم تنها و خموش. اگر هم قرار بود بگویم، چنین نمی‌گفتم. برای تو، این‌ها را گفتن کفِ بیان است. برای رسیدن و پریدن به سقف‌اش شهپر جبرییل می‌سوزد… اصلاً چرا باید اسیرِ این گفت و بیان شد؟ مگر نیازی به بیان هست؟ همین آشفتگی، همین پریشانی ما را بس. همین که مثل کاهی افتاده بر موج اقیانوس، بی‌اختیار و رها، در فراز و فرودیم کافی نیست؟

پ. ن. تا دم از شامِ سرِ زلفِ سیاه‌ات نزنند / با صبا گفت و شنودم سحری نیست که نیست
من از این طالعِ سرگشته به رنج‌ام ورنی / بهره‌مند از سرِ کوی‌ات دگری نیست که نیست

بایگانی