۴
نسخهی خویش
دیدماش خرم و خندان… گفت: «میدانی چرا بعضی وقتها غم پنجه در جانات میاندازد؟». گفتم: «خوب غم است دیگر! سرشت آدمی اینطور است». گفت: «نه! اگر قرار باشد نسخهای از کسی باشی، نسخهی خودت باش. برای خوشامد هیچ کس، هیچ چیز مگو، مگر برای عشق». گفتم: «این چه ربطی به غم دارد؟». گفت: «ساده است! وقتی نسخهی خودت باشی، یعنی عالم و هر چه در او هست، نزد تو سهل و مختصر است. یعنی، به جز او، به جز یکی، همان یکی، که یکی هست و هیچ نیست جز او، باقی علی الاطلاق در همان طبقهای میافتند که تو نه باید نسخهای از آنها باشی و نه باید راه خوشامدشان را بروی». گفتم: «فکر نمیکنی این تکلیفی که میکنی، خیلی سخت است؟» گفت: «معلوم است که سخت است! اگر ساده بود، آدم بیغم در دنیا بیشمار بود. نظر به خویش و نسخهی اصیلِ خویش بستن، با خویشتنپرستی و خودخواهی فرق دارد. نسخهی خویش را یافتن یعنی رها شدن از نسخهی هر چه جز او. از هر نسخهای، چه اصل و چه بدل. چرا؟ چون خودت نسخهای هستی نفیس. خودت آن نسخهای هستی که در جایگاهِ خویش یگانهای و هیچ کس چون تو نیست، هر چند همه این یگانگی را دارند. پس یگانگی خویش را در حتی یگانگی هیچ کس مباز!» گفتم: «برای امشب بس است! همان خندهی نخستات، سرآغاز زوال غم است». و همین گفتوگو با تو، خاطر آدمی را شاد میکند و بار هر غمی را بر میدارد:
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت
[تکمضراب] | کلیدواژهها:
با سلام
مطلب بسیار زیبا و به موقع برای من بود. موفق باشید و بی غم!
ممنونم
تنها وبلاگی هستی که هنوز می خوانم
می دانی دعا می کنم خودت همین شکلی باشی که می نویسی
ممنونم
زیاد…
سخت اما شدنی. برای من تلنگر خوبی بود
دیدمش خرم و خندان و قدح باده به دست