اما امید همره من ماند…

این‌که شعر «سنگواره»ی سایه را با اجرای بوسلیک بنان، روی غزل شهریار با آهنگ روح‌الله خالقی کنار هم می‌آورم، چندان مناسبت خاصی ندارد. چند روزی است که این شعر را با صدای سایه گوش می‌دهم و قبل یا بعدش صدای بنان همراه‌اش است. این شعر سایه در «تاسیان» نیست. شعر از کتاب «چند برگ از یلدا»ست. نوعی حکایت حال است.
 
این ساکت صبور که چون شمع
سر کرده در کنار غم خویش
با این شب دراز و درنگش،
جانش همه فغان و دریغ است.
فریادهاست در دل تنگش.
 
در خلوت غم‌آور مرجان
بی های‌های گریه شبی نیست 
اما خروش وحشی دریا
گم می کند در این شب طوفان
فریادهای خسته او را.
 
بس در حصار این شب دلگیر
ماندم نگاه بسته به روزن
همچون گیاهِ رُسته بُنِ چاه
یک یک ستاره‌ها به سر من
چون اشک پر شدند و چکیدند.
 
نایی نرُست آخر از این چاه
تا ناله‌های من بتواند
روزی به گوش رهگذری گفت.
وز خون تلخ من گل سرخی
در این کویر سوخته نشکفت.
 
بس آرزو که در دل من مرد
چون عشق‌های دور جوانی
اما امید همره من ماند
با من نشست در پسِ زانو،
تنها گریستیم نهانی!
 
مرغ قفس اگر چه اسیر است
باز آرزوی پر زدنش هست
اینک ستم! که مرغ هوا را
از یاد رفته است دریغا
رویای آشیانه در ابر!
 
شب‌ها در انتظار سپیده،
با آتشی که در دل من بود
چون شمع قطره قطره چکیدم.
افسوس! بر دریچه‌ی باد است
فانوس نیمه‌جان امیدم!
 
بس دیر ماندی، ای نفس صبح!
کاین تشنه‌کام چشمه‌ی خورشید
 در آرزوی لعل شدن مُرد.
و امروز زیر ریزش ایام
خود سنگواره‌ای‌ست ز امّید…
 
آذر ۱۳۴۱
 

بایگانی