این آیهها، این نغمهها، این مزامیر ویرانم میکنند…
قرآن، سورهها و آیههایی دارد که مو بر اندام آدمی راست میکند. حکایت اعجاب و حیرت نیست. چیزی است فراتر از اعجاب. گریبان آدمی را میچسبد و زیر و زبرش میکند. یکی از این سورههای حیرتآور، سورهی والضحی است. قصه، حکایت نوازش است. مهربانی است. عشق است. انعام است. سخاوت بیکران است. پرودگاری که محبوباش، برگزیدهاش را رها نکرده است. یتیمی را که برکشیده است؛ پناهاش داده است. از زمین به آسماناش کشیده است. سرگشته بوده و نور هدایت به دلاش تابانده است. تهیدست بوده و توانگرش کرده است. و حالا از او چیزی میخواهد: پس با یتیم، تندی مکن؛ دست رد به سینهی سائل مزن. و حکایت آن نعمت را بگو… و همان ابتدا به او میگوید که چیزی به تو میدهیم که سرت به دنیا و آخرت فرود نیاید. یعنی نهایت استغنا. و آنگاه شرح صدر به او میدهد. باری کمرشکن را از دوشاش بر میدارد…
اینها را روایت کردن و نوشتن، یک چیز است. خواندن و شنیدناش یک چیز. حتی به آواز روحنواز و توفانساز عبدالباسط هم شنیدناش یک چیز است. اما چشیدن و دیدن اینها چیز دیگری است. این چند سوره همیشه و هر بار ویرانام میکنند. صد بار میشکنم با شنیدن هر آیهاش. اینها برای من تجلی مهری بیکرانهاند. عشقی در آن موج میزند و لبریز از دلدادگی بیحد و مرزی است که تنها با چشیدن میتوان آن را دریافت. نه با حکایت. نه با روایت و نه با تفسیر. اینها را باید چشید. باید این حال آدمی را دریابد… که… «از سر خواجگی کون و مکان برخیزم»…
(سورههای شمس، والضحی و انشراح با صدای عبدالباسط)
[audio:https://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2013/09/Shams-Zuha-Sharh-Abdulbasit.mp3]مطلب مرتبطی یافت نشد.