دو شب پیش میخواستم بنویسم که:
دستم کنون در دامن آه است
از من به من فرسنگها راه است . . .
دستی، دست پر تمنایم را از دامن آه فرو کشید و نامهی مویههایام را درید . . . فریاد را فریاد رسی نیست که بیداد را چاره کند؟! نه، باور دارم که هست! مرا از زنجیر اندیشه رها کنید که بیزارم از این بندهای حسابگری. جامه دریدن و نعره زدن را سودی نیست. چشمهای گریان و بغضهای آبستنام را به کار گرفتهام تا ریشهی عشق را آب دهم. روزگاری عشق را به افسون سخن و به سخاوت حکمت آبیاری میکردم تا معرفت چندان در بطن عشق باشد که درختی شود که سر به افلاک میکشد. امروز اما، سکوت مرا باید. جهان، رنگ فریب دارد و آدمیان همگی منفعت خویش در تو میجویند. شاید همگی چنین هستیم! اما هستند کسانی که بیعلت و بیرشوت، پاکبازانه میبخشند و سودی نمیطلبند. کسانی که چنان از سر مهر در تو مینگرند که از مهرورزی خود هم خجل خواهی بود. مهر مسیحایی کار هر کس نیست.
قصههایام درازند و بغضهای لختهبسته در خون که گلو را راه میبندند و مجال گریستن نمیدهند. امشب با خود عهد کرده بودم که:
از دل تنگ گنهکار بر آرم آهی / کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
با خود گفته بودم که:
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار / که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
اما آن زاهد خود بین که به جز عیب نمیبیند، آیینهی ادراکی روشن دارد هنوز. من اما معیوبم! یاد اخوان نازنینام گرامی که گفته بود:
منم آن سنگ تیپا خوردهی رنجور
من دشنام پست آفرینش نغمه ناجور!
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
سلامم را تو پاسخ گوی! در بگشای!
و در این گرمای غروب جمعهی لندن، من ماندهام بیسلام! «ز بام و در همه جا سنگ فتنه میبارد»، پس «کجا به در برمت ای دل شکسته کجا؟».
هنوز ته دلم زمزمهها میشنوم که:
در کوی ما شکستهدلی میخرند و بس / بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است!
اما سالهاست که این دل شکسته را دست به دست میبرم! سالهاست که این سند پارهپاره را منزل به منزل میبرم. هنوز از لا به لای زخمهایی که چند ماهی بیش نیست که مرهمی بر خود دارند خون میتراود و چرک! هنوز زخمها چرکیناند! درد دشوارتر این که برای زخمهای چرکینی که از تیر زهرآگین مدعیان بر جانت نشسته، ملامت باید دید و جور باید کشید!
حکایت عشق همین است، برادر! جای گلهای نیست:
من همان دم که وضو ساختم از چشمهی عشق / چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست.
مطلب مرتبطی یافت نشد.