به یادِ یار و دیار ان چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسمِ سفر براندازم
هنوز نمیدانم خاصیت این سفر چه بود؟ رهایی از طعنه و ملامت کمحوصلهگان؟ یا فراقی دیرپا؟ آن هم برای من که عمری را در هجران گذراندهام و . . .
بیار باده که عمری است تا من از سرِ امن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
امروز گذارم به بوش هاوس افتاده بود و مراسم تولد شاهرخ گلستان در اینجا بر پا بود جشن و طرب و عیش و نوشی از آنگونه که افتد و دانی! ولی سوختهخرمنی چون من را چه حاصل که هنوز میان آسمان و زمین به تعلیق است؟ شاهرخ گلستان در هفتاد سالگی هنوز سر زنده و شاداب است. خدایش عمر دهاد! ما را که عمر در نیمه راه چون پایان حیات میماند و آفتابی بر افقِ غروبیم! آخر تو کجایی؟ کجایی که لحظات را بی تو میکشیم! این سنگینی حیات و نفس را به کجا باید برد؟ نفس هم آزارم میدهد. . .
مطلب مرتبطی یافت نشد.