زن یا مرد؟
یه چیزی میخوام بگم که شاید تلخ باشد. حرفی هم هست که ممکنه هر روز نظرم دربارهاش عوض بشه. گناه یک نفر یه چند نفر رو (اگر اصلاً گناه معنی داشته باشه) نمیخوام به پای عالمیان بنویسم. عشق هم برای من رکن زندگی است و حرفی نهفتنی هم نیست. توی سطر سطر کلمات فریاد میکشه این دردِ استخوانسوزی که تا یادم میاد عجین با حیاتِ من بوده. توی وبلاگ سوفیا یه مطلبی خوندم دربارهی زن که شاید یه خورده یکجانبه باشه:
«زن بودن اتفاق عجیبیست، گاهی اوقات وقتی در عمق لطیفترین احساسات غلت میخوری، هزاران داستان مختلف تو را وادار به نمایش جسارت نهفته ات میکنند، بگذار هر که خواست زن ستیز باشد، فقط من و تو میدانیم که چه در وجودمان داریم، و انکه از «زن» فاصله گرفت، روح زندگیش را به باد داده، و چه ارزان!» در جوابش نوشتم که: «من با اون قسمتش که راجع به مطهری گفتی موافقم. اما اینکه با صراحت گفتی هر کی از زن فاصله گرفت روح زندگیشو به باد داده با یه قید احتیاط محل نقده. من اینو قبول دارم، ولی زن کو؟ تو به من زن نشون بده؟ من نمیخوام با بدبینی مطلق تمام زنان رو از صحنه حذف کنم. ولی انصاف بدین که زنانِ زمانهی ما و شاید زنان همهی زمانها چندان هم ستودنی نبودند. به نظرِ من نه زن بودن اتفاق عجیبی است نه مرد بودن. مهم انسان بودن است نه داشتن یک جنسیت خاص. من «آنچه یافت مینشود آنم آرزوست». تو داری از چی حرف میزنی؟ هر چیزی فینفسه خارقالعاده است، تعصب نداشته باشید. من نه زن ستیزم نه مرد ستیزم اما روزگار غریبی است نازنین: که شنیدهام ز گلها همه بوی بیوفایی!»
حالا واقعاً کدوم یکی مهمه؟ آره من عاشقم و از زمین و زمان برام عاشقی میباره و «هر نیمه شو، به خوابم» میاد! اما، واقعاً شماها دارین از چی حرف میزنید؟ من «از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود». شماها توی این بازار آشفتهی دنیا چی دیدید که منِ ممتحَن ندیدم؟ بارها به خودم گفتم که: «من جرّب المجرّب حلّت به الندامه» ولی مث اینکه من باز هم بچه میشم! این جور حرفا رو که میزنم و گرههای ذهنمو باز میکنم، احساس میکنم چقدر خسته هستم و آزرده! اگه آدما رادار میداشتن و شاید علم غیب و مافیالضمیر همهی آدما رو میتونستن بخونن، شاید از هیچ حرفی یا رفتار و گفتاری تعبیرِ معکوس یا معوج نمیکردن! ولی نه اینجورا هم نیست. گاهی اوقات ماها میدونیم که ممکنه رفتارمون یا گفتارمون یه جور دیگه معنا بشه و باز هم خیالمون نیست!
سایه یه حرف جالبی میزد. میگفت من یکی از عادتایی که دارم اینه که بعد از سالها حتی، حرفای خودمو واسه خودم تکرار میکنم. با خودم حرف میزنم و بیرون میایستم و خودمو تماشا میکنم. بعد یهو میگم: «ای داد بیداد! این حرفی که من ده سال پیش به فلانی زدم میتونه اون معنی رو هم داشته باشه. نکنه بنده خدا اون معنی رو گرفته باشه!». این خیلی توانایی عجیب و نادری است و معمولاً آدما به اینجور چیزا فکر نمیکنن. اینجاست که پارهای اوقات، نه اصلاً کثیری از اوقات، مناسبات آدما بسیار شکننده و آسیبپذیر میشه. بپذیرین که ماها کاملاً انسانیم و خیلی راحت میتونیم بزنیم همدیگه رو ویران کنیم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.