روایت
برای نقدِ حالِ همین لحظه:
از خونِ دل نوشتم نزدیک دوست نامه / انی رأیت دهراً من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت / لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم / من جرب المجرب، حلّت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا / فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گردِ دوست گردم / والله ما رأینا حبّاً بلا ملامه
زیاده سخنی نیست؛ همین!
پ.ن. «بعداً» ما هم خدا عالم است یعنی چی؟ یاد اسماعیل خوئی افتادم (که این روزا رباعیاتش دمسازم شده) که گفته بود:
میگفت: «کسی به سوی ما میآید
کز آمدنش بوی خدا میآید»
من بُغض فرو خوردم و خندان گفتم:
– «افسانه به گوشم آشنا میآید!»
مطلب مرتبطی یافت نشد.