مسافرِ مُلک
از جبروت تا ملکوت؛ از ملکوت تا هبوطِ عالمِ مُلک. حالا دوباره این دایره، این قوس داره از اون ور تکرار میشه. وادیِ ملکوت، وادی ایمن، کوهِ طور، شعلهی سخنگو! همهی اینا بدون تو چیزی نیست؛ هیچ نیست:
نه در این عالمِ دنیا که در آن عالم عقبا
همچنان بر سرِ آنم که وفادارِ تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گلِ من باشی و من خارِ تو باشم
گذر از دستِ رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه و زنهارِ تو باشم
خاک بادا تنِ سعدی که تو او را نپسندی
که نشاید که تو فخرِ من و من عارِ تو باشم
مطلب مرتبطی یافت نشد.