هو العشق
سخن بگو
ای رازدانِ مستیِ صهبا سخن بگو
ای پرده دارِ منزلِ عنقا سخن بگو
خارِ خشونت است که در خاکِ ما دمید
ای خنده ات لطافتِ دیبا سخن بگو
تنگ است عرصه بر نفسِ پاکِ آفتاب
ای چهره گشاده صحرا سخن بگو
خاموشی ات گرفته دگر دامن حضور
غیبت بس است، سینه سینا سخن بگو
هم صحبتِ تمامِ نهنگانِ عالمی
با موج های پر صلابتِ دریا سخن بگو
بالاتری ز پرده این گوش های تنگ
بیرون ز سوزِ ناله نی ها سخن بگو
بُغضی که قرن هاست فرو خورده ای به دل
آن دل نه جای اوست، به غوغا سخن بگو
در دیرها عیانی و در کعبه ای نهان
ای نورِ کفر و سرّ هویدا سخن بگو
با هر کلامِ جاری ات از بطنِ خاکِ ما
جوشیده است جانِ مسیحا سخن بگو
محبوسِ این زبان نه تویی، ای بیانِ عشق!
امروز را خموش، ز فردا سخن بگو
داریوش
پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۰، ۰۰:۵۸ بامداد
تهران، بنی هاشم
مطلب مرتبطی یافت نشد.