باز شوق یوسفم دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت
ای دریغا نازک آرای تنش
بوی خون میآید از پیراهنش
ای برادرها! خبر چون میبرید؟
این سفر آن گرگ یوسف را درید!
یوسف من! پس چه شد پیراهنت؟
بر چه خاکی ریخت خون روشنت
بر زمین سرد خون گرم تو
ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو
تا نپنداری ز یادت غافلم
گریه میجوشد شب و روز از دلم
داغ ماتمهاست بر جانم بسی
در دلم پیوسته میگرید کسی
ای دریغا پاره دل جفت جان
بی جوانی مانده جاویدان جوان
در بهار عمر ای سرو جوان
ریختی چون برگریز ارغوان
ارغوانم! ارغوانم! لالهام!
در غمات خون میچکد از نالهام
آن شقایق رسته در دامان دشت
گوش کن تا با تو گوید سرگذشت
نغمهی ناخوانده را دادم به رود
تا بخواند با جوانان این سرود
چشمهای در کوه میجوشد منام
کز درون سنگ بیرون میزنم
از نگاه آب تابیدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل
پر زدم از گل به خوناب شفق
ناله گشتم در گلوی مرغ حق
آذرخش از سینهی من روشن است
تندر توفنده فریاد من است
هر کجا مشتی گره شد، مشت من
زخمی هر تازیانه پشت من
هرکجا فریاد آزادی منم
من در این فریادها دم میزنم
(ه. ا. سایه)
مطلب مرتبطی یافت نشد.